73
شمارهٔ ۲۹۵
آن جگر گوشه ز خون دل ما بس نکند
مست شد چشمش ازین باده چرا بس نکند
غمزه را گر بزند زلف به بندد به دو دست
هرگز این از ستم و آن ز جنا بس نکند
نشکیید دل پرخون من از صحبت یار
غنچه از همدمی باد صبا پس نکند
به غلامئ دل من چو گواه آری خال
خط برون آورد آن رخ بگوا بس نکند
دل در ابروی تو خالی ز دعاگونی نیست
هر که محراب نشین شد ز دعا بس نکند
گرچه صد ناوک از آن غمزه مرا برجانست
این قدر زخم زنو جان مرا بس نکند
از سر کوی تو هرگز نشود دور کمال
نا در مرگ ز در پوزه گدا بس نکند