85
شمارهٔ ۲۰۳
عمریست که با او دل مسکین نگران است
ما در غم و او شادی جان دگران است
ای باد مبر خاک کف پاش به هر سو
کان روشنی دیده صاحب نظران است
تا بلبل و گل بافته بویت به گلستان
این نعره زنان از غم و آن جامه دران است
گر بر دل مجروح رسد نیر نو سهل است
این هم گذرد چون همه چیزی گذران است
دات نتوان گفت که بر سینه عذاب است
بارت نتوان گفته که بر دیده گران است
هم عمر به آخر شده و هم بسته به پایان
این راه مطلب را به کنار ونه کران است
گر ریختن خون کمال است مرادت
ما نیز بر آنیم که تیغ تو بران است