61
شمارهٔ ۱۸۵
شوخ چشمی خان و مان ما به یغما برد و رفت
دید عقل و دل بر ما هر دو یکجا برد و رفت
بر سر ما خاکیان از غیب آمد ناگهی
همچو جان تنها و هوش از جمله تنها برد و رفت
خواستم زلفش گرفتن از سر دیوانگی
او زما دیوانه تر زنجیر در پا برد و رفت
در درون آمد خیال روی او شد عقل و هوش
بود دزدی با چراغ انواع کالا برد و رفت
مردم نظارگی را اشکم از هر مو ربود
هرچه میدیدم به ساحل موج دریا برد و رفت
عاشقی روزی به صف واعظ ما پا نهاد
یک به یک انگشت های پاش سرما برد و رفت
تا نشاند بر قد و بالاش نقد خود کمال
جان علوی را ز پستی سوی بالا برد و رفت