81
شمارهٔ ۱۳۷
در سر از دود دلم شمع صفت سودانی است
آری این گربه و سوز من و شمع از جائی است
همچو شمع همه تن آنش سودای مهی است
همچو صبحم همه جان مهر جهان آرانی است
گر بماوا نرسد این دل من مجموعم
که سر زلف پریشان تو خوش ماوانی است
ابرویت گوشه نشین گشت ولی فایده چیست
که به هر جانبی از فقه او غوغائی است
چشم ما را بگذاری بلب دجله روی
دجله رودی است ولی دیده ما دربانی است
راز هم بالب خود گوی که خوش همنفسی ست
عشق با قامت خود باز که خوش بالاتی است
در غم روی تو چون موی تو آشفته کمال
عمر بر باد دهی دل سیهی کج رانی است