مثنوی
به امعانی تبریزی یکی گفت
چو از شوق برادر شب نمی خفت
که چون در گل بماندی زاشتیاقش
چگونه می کشی بار فراقش
بدو گفت ای رفیق غمگسارم
چرائی بی خبر از کار و بارم
چنین بینی که پیش روی من هست
نمی بینی که از پنجه، شصت من هست
خری کو شست من برگیرد آسان
ز شست و پنج من نبود هراسان