210
شمارهٔ ۷ - و قال ایضاً یمدحه
تا زلف مشکبار برخ برفکنده یی
سوزی ز رشک در دل مجمر فکنده یی
در گردنم فکن، که کمندیست عنبرین
آن گیسوی دراز که در برفکنده یی
چون غنچه تا قبای نکویی ببسته یی
صد باره لاله را کله از سر فکنده یی
چندین هزار دل که ز عشّاق برده یی
در زلف بسته یی و گره برفکنده یی
گر دل دهد ترا دل من باز ده یکی
وانگار کز هزار یکی درفکنده یی
در ارزوی آنکه لبی بر لبت نهند
خون در دل پیاله و ساغر فکنده یی
ما همچو غنچه ایم که دل در تو بسته ایم
تو نرگسی نظر همه برزر فکنده یی
برما دراز دستی زلف تو از قضاست
این تنگ باری لب لعل تو از کجاست؟
کارم چو زلف یار پریشان و در همست
پشتم بسان ابروی دلدارم بر خمست
غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت :
این شادی کسی که در این دور خرّمست
تنها دل منست گرفتار غم چنین
یا خود درین زمانه دل شادمان کمست؟
زینسان که می دهد دل من داد هر غمی
انصاف، ملک دعالم عشقش مسلّم است
دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت؟
یا رب! کجاست این که شب و روز شبنمست
خواهی چو روز روشن احوال در دمن؟
از تیره شب بپرس ، که او نیز محرمست
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندیی چنین که میان من و غمست
با آنکه دل بحلقۀ زلف تو اندرست
پیوسته از وصال تو چون حلقه بر درست
طفلی و مرد عشق تو گردون پیر نیست
جانی و هیچکس را از جان گزیر نیست
خونم بیک کرشمۀ ابرو بریختی
آنی که با کمان تو حاجت به تیر نیست
حسنت خطی نوشت علی الوجه کز خوشی
اقرار میدهند که به زو دبیر نیست
این باد فتنه جوی چه خواهد ز زلف تو؟
اندر جهان نه تودۀ مشک و عبیر نیست
تا میرود سخن ز قد تو حدیث سرو
هر چند راستست ولی دلپذیر نیست
در خشکسالی عشق تو از فتح باب اشک
چون آستین و دامن من آبگیر نیست
مژگانت جای در دل هر کس چگونه یافت
گر عکس نوک خامۀ صدر کبیر نیست؟
مسعود صاعد آنکه فلک زیر دست اوست
تیر فلک کمینه یک انداز شست اوست
لفظ تو رشک نظم ثریّا همی شود
قدر تو تاج گنبد خضرا همی شود
بارای تو چه سود کند صبح را جز آنک
جان میکند بهرزه و رسوا همی شود
شوریّ آب دریا دانی که از چه خاست؟
از اشک دشمنت که بدریا همی شود
کلک سخن سرای تو بس طرفه صورتیست
مرغی که جان ندارد و گویا همی شود
تا دست درفشان تو دیدش خرد، چه گفت؟
همتا نگر که چون بر همتا همی شود
سودای دختران ضمیر تو می پزد
راز دلش ز اشک هویدا همی شود
هنگام سرزنش بزبان صریر گفت:
بس سرکه خیره درسر سودا همی شود
این تیره خاکدان بمکان تو گلشنست
چشم ستارگان بوجود تو روشنست
قهرت بکار خصم چو دندان فرو برد
تا پشت گاو و ماهیش آسان فرو برد
بادفنا برآر چو آتش ز جانشان
حلمت چو خاک تا کی از ایشان فرو برد؟
فصّاد دهر دست حسود تو زان ببست
کش نشتر اجل به رگ جان فرو برد
زور آزمای عزم تو از قوّت گشاد
پیکان غنچه در دل سندان فرو برد
با نور رای تو ید بیضای موسوی
حالی ز شرم سر بگریبان فرو برد
گر معجزست آنکه عصای پیمبری
یک دشت چوب و رشته چو ثعبان فرو برد
از نیزه و کمند که چون مارو اژدهاست
کلک تو هر زمان دو سه چندان فرو برد
زانگه که هست دست شریعت نشیمنت
تو دست او گرفته و او نیز دامنت
ای اهل فضل را بقدوم تو انتعاش
بر آستان تو من و اقبال خواجه تاش
تیغ بلارک ار چه ز گوهر توانگرست
همواره هم ز پهلوی کلکت کند تراش
از دست بندگان تو هر لحظه می چکد
در حلق دشمنان تو آبی جگر خراش
تا در قفای حکم تو چون سایه نیستاد
در دست آفتاب ندادند دور باش
گر کلک را زبان ببری جان آنش هست
زیرا که میکند همه اسرار غیب فاش
هر ناتوانیی که ترا بود در سفر
اکنون همه سلامت و خیرست در قفاش
شد دور از آفتاب هلال ضعیف گشت
زیبا و تندرست و قوی حال و نورپاش
خورشید را ز هیبت تو دل ز جا برفت
وانک دلیل، زردی رخسار وارتعاش
مقهور گشت دشمن و منصور گشت دوست
وین مطلعست کار ترا خود هنوز باش
شهباز دولت تو که پرواز می کند
خود صبر کن که چشم کنون باز می کند
ای دیده گوشمال ز جود تو مالها
پاینده باد دولت تو دیر سالها
ننگاشته بخامۀ اندیشه تا ابد
نقّاش ذهن مثل تو اندر خیالها
بر چرخ مشتری که سعادت ازو برند
گیرد همی ز طالع مسعود فالها
آنی که عاجزست ز نقض عزایمت
گردون که مولعست بتبدیل حالها
تا ز آسمان شرع بتابد چو تو هلال
خمها در آورند به پشت هلالها
تا اقتضای مثل تو صاحب قرآن کند
اجرام را بسی که بود اتّصالها
تا سایه دار گردد ازین گونه دوحه یی
از بیخ برکشتد فراوان نهالها
در صدر کامرانی دست تو پیش باد
یا رب ز هر چه هست ترا عمر بیش باد