153
شمارهٔ ۵ - و قال ایضا یمدحه
رفت آنکه روز ما ز ستم تیره رنگ بود
واندوه را بنزد دل ما درنگ بود
وان شد که گفتی از در و دیوار روزگار
خورشید تیغ آخته با ما بجنگ بود
وان عهد شد که چون گل رعنا بخون دل
رخسار زرد ما ز درون لعل رنگ بود
آخر بسان نای بشادی دمی بزد
آندل که در کشاکش و ناش چو چنگ بود
واخر چو گل دهان بشکر خنده بازکرد
آنرا که همچو غنچه دل از غصّه تنگ بود
چون سروپای کوب شد از لهو آن کسی
کز عیش چون چنارش بادی بچنگ بود
برخاستش چو لاله دل از خرّمی ز جای
آن کش چو لاله دست ز غم زیر سنگ بود
خورشید فضل باز ز برج شرف بتافت
جمشید شرع خاتم اقبال باز یافت
عالم دگر صفت شد و احوال دیگرست
سلطان دین و شاه شریعت مظفّرست
ماییم این رسیده ز گردون بکام دل؟
حقّا گرم ز خویشتن این حال باورست
دوران عدل خواجه و خورشید تیغ زن
این شوخ چشم بین که چگونه دلاورست
نی نی که اهتمام فتراک خواجه شد
زان چون سلاحیانش آهخته خنجرست
منّت خدایرا که شهنشاه شرع را
اسباب کامرانی و دولت میسّرست
از روی دشمنان و لب دوستان او
خاک جناب او همه پر لعل و پر زرست
بر تخت زر نشسته نگین وار و از جهان
خصم خمیده پشتش چون حلقه بر درست
صد لشکر از عدو و ازو صرف همّتی
یک شهر پر گناه و ازو عطف رحمتی
اقبال باز روی درین بارگاه کرد
برخود به بندگیش جهانرا گواه کرد
دور زمانه را بدو منزل ز پس گذاشت
عزم سبک عنانش چون عزم راه کرد
آن کو برفته بود ز دست سپاه پار
امسال جای خویش ز دست سیاه کرد
فتنه چو کوچ سوی عدم کرد از وجود
اوّل ز چار بالش او خوابگاه کرد
منصوبه یی شگفت عدو باز چیده بود
لیک از مرمّدی همه لعب تباه کرد
دست سیاه، چیره بد و رخ بدو نهاد
واوشد زخانه بیرون یعنی که شاه کرد
حالی چو دولتش ید بیضا نمود باز
شهمات گشته بود چو ناگه نگاه کرد
بد دوزخی و گشت بهشتی ز ناگهان
از یمن مقدم فرح انگیزش اصفحان
ای همّت تو بر سر گردون نهاده پای
وی صورت تو در دل معنی گرفته جای
ای باد انتقام تو چون شام نورکش
وی رای روشن تو چو صبح آفتاب رای
شاگردی عبارت و خطّ تو کرده اند
هم صبح آینه گر و هم شام مشکساری
بسته میان بنده و پای حسود تست
تا در زمانه کلک تو آمده گره گشای
کی ره سوی دریچۀ صبح آورد به شب؟
خورشید اگر نه رآی تو باشدش رهنمای
هم رشحه یی زلطف تو باشد چو بنگری
این چشمۀ حیات که گشتست جانفرای
شکرانه را تو نیز کنون با جهانیان
آن رکن که با تو کرد زلطف و کرم خدای
فضل خدای بر تو چه باشد فزون ازین؟
کت رفتن آنچنان بود وآمدن چنین
رایت بهر مهم که اشارت بدان کند
رور سپهر از بن دندان چنان کند
گردد چراغ خور بدم صبح کشته زود
گر برخلاف تو نظری در جهان کند
از دشمنیّ و دوستیت گیرد اعتبار
ادبار و بخت چو کسی امتحان کند
زودش سزای خویش نهند اندر آستین
هر ناسزا که قصد بدین آستان کند
از باری سر کنند سبکبار گردنش
هر سر سبک که بر تو همی سرگران کند
دیدیم چند بار و نیامد همی نکو
فرجام آنکه قصد بدین خاندان کند
چون آسمانیست همه کار تو ، عدو
چکند؟ مگر که رخنه یی در آسمان کند
کردارهای خصم تو اندر قفای اوست
تا در کنار او نهد آنچ آن سزای اوست
یوسف ز حبس آمد و یعقوب از سفر
گشتند شادمانه بدیدار یکدگر
آفاق شرع رونق و زیبی دگر گرفت
تا برزد آفتاب لقایش ز کوه سر
اندر ترقّی است چو نام پدر از آن
شد کوه سرفراز بطفلیش پی سپر
بر تیغ کوه جای اگر کرد طرفه نیست
آری عجب نباشد گوهر بتیغ بر
تا بنده وار جای وی از سفت خود کند
بر بسته بود کوه خود از ابتدا کمر
بحرست مولد وی و کانست منشأش
هرگز که دید گوهر از این نامدارتر
هر گوهری که زاید ازین پس ز صلب کوه
رخساره لعل دارد از شرم این گهر
در مهد همچو عیسی معجره نمای شد
در طور همچو موسی رتبت فزای شد
خود باش تا چگونه شود کار و بار او
معراج بود باری مبدای کار او
رکنیّ خالص آمد پاکیزه از عیوب
بر سنگ کوه چون که فلک زد عیار او
گردنکش است و ثابت و سر سبز کوه از آنک
روزی دو بود خواجۀ ما در کنار او
پر کرده بود دامن کوه از زر و گوهر
صرّاف آفتاب زبهر نثار او
زان با تجلّی رخ او کوه پای داشت
کآموختست رسم ثبات از وقار او
میخواست تا که حصر معالی کند عدوش
و انرا ندید هیچ ره الّا حصار او
گر پای او بسنگ درآمد کنون فلک
درپایش اوفتاد پی اعتذار او
گرچه ز فرقتش بچکیدست خون زسنگ
مقصود عالمی بد کآمد برون ز سنگ
ما خدمت تورا که بجانش خریده ام
بهر سعادت دو جهانی گزیده ایم
بر تو برای خدمت منّت نمی نهیم
ما خود برای خدمت تو آفریده ایم
انصاف درگه تو بهانه ست ورنه ما
از خدمتت بذورۀ کیوان رسیده ایم
با لطف خود بگوی که ما را بحل کند
در دیده گر زخیل تو گردی کشیده ایم
ما را مران چو فتنه که آخر چو عافیت
ما نیز در رکاب تو لختی دویده ایم
بیرون ز آه سینه و از آتش جگر
بسیار سرد و گرم زمانه چشیده ایم
شاید که جان و دل بفدا در میان نهیم
کآخر ترا بکام دل خود بدیده ایم
صاحبقرآنی تو فلک را مبرهن است
سلطان نشانی تو در آفاق روشن است
تا دولت است، دولت تو مستدام باد
چنانکه کام تست ، جهانت بکام باد
ور آفتاب جز بهوای تو دلم زند
این ترک نیم روز چو زنگیّ شام باد
خصم نهانت از همه انقای مغربست
پایش چو مرغ زیرک در قید دام باد
تا هست خیط ابیض و آسود نظام دهر
اسباب سروریّ ترا انتظام باد
هر یمن و هر سعادت کز حضرت تو زاد
جمله نثار مقدم خواجه نظام باد
چون منزل درشت بآسان بدل شدست
برخاطر تو یاد ز : انّ الکرام ، باد
هرچند معانست رهی را زحضرتت
بر درگه تو سال و مه این ازدحام باد
بی آفتاب دولت تو اصفهان مباد
روزی که سایۀ تو نباشد جهان مباد