شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱ - فی نعت سیدالمرسلین وخاتم النبیین محمدالمصطفی(ص)
کمال الدین اسماعیل
کمال الدین اسماعیل( ترکیبات )
176

شمارهٔ ۱ - فی نعت سیدالمرسلین وخاتم النبیین محمدالمصطفی(ص)

ای جز باحترام خدایت نبرده نام
وی سلک انبیاز وجود تو بانظام
دردست عقل،نور مساعی توچراغ
برکام نفس،حکم مناهی تو لگام
ازآتش سنان تویک شعله نورصبح
وزپرچم سیاه تو یک تارزلف شام
فتراک توست عروۀ وثقی که جبرئیل
در وی زند ز بهر شرف دست اعتصام
گرصورت تو رحمت عالم نیامدی
ازحضرت خدای که دادی بما پیام؟
چل روزاز آن سبب گل آدم سرشته شد
تا قصردین بخشت وجودت شود تمام
ای نقش کرده برصفحات وجودخویش
عرش مجید نام ترا ازبرای نام
پرجوش دیگ سینه چه داری که می پزند
در مطبخ«ابیت»ترا گونه گون طعام؟
درموکب جلال توازعجز بازماند
روح القدس بمنزل الاله مقام
نزدیک توچه تحفه فرستیم ما ز دور؟
دردست ما همین صلوات است والسلام
عیسی ز مقدم تو با یام مژده داد
از یُمن آن سخن نفسش جان بمرده داد
ای کرده خاک پای تو باعرش همسری
ختمست برکمال توختم پیمبری
درمعرض ظهور نکرد از علو قدر
با آفتاب سایۀ شخصت برابری
باد صبا ببست میان نصرت ترا
دیدی چراغ را که دهد باد یاوری؟
دریای وحی راشده غواص جبرئیل
جوهرکلام حق وزبان توجوهری
توکرده از تواضع درویشی اختیار
وزهمت تویافته دریا توانگری
برعزم قاب قوسین اندر دمی لطیف
چون تیر برگذشته زافلاکِ چنبری
برراه تونهاده فلک صدهزار چشم
تاجزفرار از دیدۀ او گام نسپری
هرهفت کرده چرخ و براه توآمده
برآرزوی آن که دراو بوکه بنگری
تو برگذشته فارغ و آزاد ازهمه
جایی که جبرئیل ندانست رهبری
بی واسطه رسیده بصندوق سرتو
چندان جواهرکرم وبنده پروری
در حضرت الهی چون مابحضرتت
دربندعجز کرده زبان ثناگری
برهان معجز تو کلام الهیست
نه چون کلیم و ذوالنون ازماروماهیست
ای از فرازسدره برافراشته علم
وی صورت شفای تو درسورة الم
پروازِ مرغ همت تودرفضای قرب
خلوت سرای فکرت توعالم قدم
پیکان تیرازکف تو منبع زلال
سنگ وکلوخ در نظرتوست جام جم
توتیغ را بروی قلم برکشیده یی
زان حکم تیغ هست روان برسرقلم
چشم وچراغ هردوجهانی وهرشبی
تاروزایستاده چوشمعی بیک قدم
گسترده درسرای نبوت بساط تو
آدم هنوزرخت نیاورده ازعدم
درمعرضی که آتش قهرت زبانه زد
اندردهان دریا الحق نماندنم
وآنجا که برگشاد زبان آب لطف تو
آتش بکام نیستی اندرکشید دم
روحانیان در آرزوی خاک پای تو
باخاکیان نشسته توازغایت کرم
نور تو پیش ازآدم وسایه پس ازرسل
زانست نوروسایه زپیش و پست بهم
از بیم آب روی تو در صف رستخیز
آتش نموده پشت و گرفته ره گریز
ای با علو همت تو آسمان زمین
وی گام اولین تو برچرخ هفتمین
روح الله ار زآستی مریم آمدست
صد مریمست روح ترا اندر آستین
محبوب حق شد آنکه ترا کرد پیروی
وه کزکجاست تابکجامنصبی چنین
تقدیر بر کشید بمیزان همتت
وز پرپشه بود سبک مایه ترزمین
ای تیردیده دوز تواز کیش«مارمیت»
وی سَنجَق سپاه توخیل مسومین
ازشرح لفظ تودهن نُقل پرشکر
وزیاد خُلق تونفس عقل عنبرین
عزم درست توزپی نصرت صواب
برهم شکسته لشکرکفرخطاچوچین
پیروزۀ فلک بنسودی کف وجود
نام محمد ار نبدی نقش آن نگین
آدم که دانه یی ز بهشتش بدر فکند
ازخرمن شفاعت توهست خوشه چین
ظلمت زدای عالم جانی ازآنکه هست
لفظ تو آفتاب ونفس صبح راستین
تلقین ذکر کرده گفت سنگ ریزه را
انبار رزق کرده دلت ظل نیزه را
ای گاه تربیت صفت ذات تورحیم
وی گاه صفدری یزک لشکرتوبیم
طاوس سدره درحرمت مرغ خانگی
بطنان عرش کعبۀ جاه تراحریم
صیت صداش مشرق ومغرب فروگرفت
دست نبوت توچوزدطبل در گلیم
انگشت معجز توکه تیغیست آبدار
یک زخم اوکندسپرماه رادونیم
مخلوق درثنای توخود تاکجارسد؟
خوانده خدای باعظمت خلق توعظیم
ازراه تربیت پدر خلق عالمی
وز نازدرزبان قضانام تو یتیم
تقویم تو خدای چنان کرددر ازل
کآمدچوراه حق همه چیزتومستقیم
تشریف داد ذات ترااز صفات خویش
گاهی کریم وگاه رئوف وگهی رحیم
رمزیست ازدوحرف میانینِ نام تو
درهفت جاکه هست اشارت به حاومیم
بالشکر تو پای که دارد چو با شدت
زراد خانه خاک و مبارز دم نسیم؟
ای مرگ دشمنان تو بیماری صبا؟
وی کوری مخالف تو سرمۀ هبا
عکسی زنور روی توخورشیدانورست
رشحی زقُلزُم کرمت حوض کوثرست
اندرریاض وحی زبان تو بلبلست
واندر بحار قرآن خلق تو عنبرست
نه عقل برخصایص ذات تو واقفست
نه طبع دردقایق شرع تو رهبرست
بانور رهنمای توعَضبا قَلاوُزست
درشرح معجزات توحَصبا سخنورست
سرگشته باشد ازبن دندان کلیدوار
هرکزسرای شرع توچون قفل بردست
چون غنچه هرکه یافت زخُلق توشمه یی
خندان لب ورقیق دل وخوب محضرست
هرکوزسوز دل نفسی خوش همی زند
درزیردامن کرمت همچو مجمرست
آنرا که برکشیدقبول تو،همچوتیغ
گرچه برهنه است زگوهر توانگرست
وآنراکه همچوتیر بینداخت رد تو
خونین دهان وپی زده و خاک برسرست
درقبضۀ توخنجر چون آب را چه کار؟
درحلق دشمنان توخودآب خنجرست
دنیا واهل دنیانزدتوهردوخوار
یک مشت خاک برسریک مشت خاکسار
آنجاکه قدرتست فلک رامدار نیست
وانجا که قهرتست زمین راقرارنیست
هرچ آمدت بدست بدادی وبیش ازآن
وین جودآنکس است کش ازفقرعارنیست
سرکان نه خاک پای تو،درد سرآورد
دولت که آن نه از تو بود پایدار نیست
آنجاکه کردشرعِ توانفاذ تیغ حکم
عقل برهنه راسپر ختیار نیست
گرچه شمارخلق جهان ازعطای تست
درعالم عطای تورسم شمارنیست
نه انبیای مرسل ونه جبرئیل را
درپرده های خلوت خاص تو بارنیست
تاتهمت جنون نهند کفرهرزه گوی
انگشتِ خط نگارتو برنی سوار نیست
ای انبیا بسایۀ توکرده التجا
آن کیست کش بسایۀ جاه توکارنیست؟
تومفتخربفقروهمه نسل آدمت
درسایۀ لواوبدانت افتخارنیست
دریای مدحت توزپهناوری که هست
در وی شناوران سخن راگذار نیست
خورده قفا زدست تو زرهای ماه روی
گشته ندیم خاص توفقرسیاه روی
ای گفته لطف حق بخودی خودت ثنا
ما از کجاو مدح وثنای تو از کجا؟
ماخود که ایم تابثنای تو دم زنیم
درمعرض لعمرک ولولاک والضحی؟
لطف خدای جمله کمالات خلق را
یک چیز کرد و داد بدون ام مصطفی
آدم ز کار گل بِنشُسته هنوز دست
درخانۀ نبوت بودی تو کدخدا
آزادِ مطلقی وشعارتو بندگی
سلطان هردوکون وسراپرده ات عبا
ناداده ازحقارت اسباب کاینات
اندرخورمروت خودهمتت عطا
هرچندانبیاهمه پیش ازتوآمدند
چون پس روان همه بتوکردند اقتدا
تشریف سایۀ تو زمین گر بیافتی
درچشم آفتاب شدی خاک توتیا
محروم کرد روح قُدُس رازمحرمی
چاوش«لودنوت»شب خلوت دنا
بازار بعثت توبدست کمال زد
مسمار نسخ بر در دکان انبیا
شاگرددست تست،از آن ابر دُر فشان
آنجارودکه دست تواو را دهد نشان
آنجاکه جای نیست،توآنجارسیده یی
هرچ آن کسی ندید،تو آنرا بدیده یی
کس را ز انبیا نرسد کآرزو کند
کآنجارسدکه توبسعادت رسیده یی
بینایی ازتو دارد هردیده ورکه هست
کزجمله برسرآمده چون نوردیده یی
خودمحض رحمتی تو،خطا باشد این که من
گویم برای رحمت خلق آفریده یی
ارکانِ ناگزیر سرایِ شریعتند
یاران چارگانه کشان برگزیده یی
صدیق را نواله رسانیده یی بکام
ازهرطعام خوش که بخلوت چشیده یی
فاروق راکه زهرَ گزندش نمی کند
تریاکش ازعنایت خودپروریده یی
تا دامن قیامت در پای می کشد
پیراهنی که برقد عثمان بریده یی
بیناترازعلی نبوددرجهان دین
کاندر دو چشم اونفس خود دمیده یی
زین هر دو گوشوارۀ زیبا که ازتویافت
درگوشِ عرش حلقۀ منت کشیده یی
ای رحمت تو دایۀ اولاد ابوالبشر
مارا اگرچه هیچ نیرزیم هم بخر
من بنده گرچه نظم ثنای تو می کنم
نظم ثنای تو نه سزای تو می کنم
تو فارغی زمدح چومن صدهزار، لیک
من خود تقربی بخدای تو م یکنم
خود را بزرگ می کنم اندرمیان خلق
نه آنکه خدمتی ز برای تو م یکنم
بسیارهرزه گفته ام از بهر هر کسی
اکنون تدارکش بثنای تو می کنم
از بهر نیکنامی دنیا و آخرت
نام بزرگ خویش گدای تومی کنم
من بس نیازمندم وخُلق توبس کریم
روی طمع بسوی سخای تو می کنم
درمانده ام بدست غریمان مظلمه
دریوزه یی زکوی عطای تو می کنم
ناموس من مبرکه همه عمر پیش خلق
دعوی بندگی و ولای تو می کنم
شرمندۀ گناهم وآلودۀ خطا
وانگه چه آرزوی لقای تو می کنم
دانم که نا امید نگردم زلطف تو
گراستعانتی بدعای تو می کنم
شرط شفاعت تو ز ما گرکبایرست
بامابسی متاع ازاین جنس حاضرست