180
شمارهٔ ۲۷
دل من ار بغمت خوشتر از زبان تو نیست
ز روی تنگی باری کم از دهان تو نیست
تنم چو موی شد از عشق و خرّمم آری
که هیچ فرق میان من و میان تو نیست
بگیر یک ره و سخنم بخویشتن درکش
که چفته قامتم آخر کم از کمان تو نیست
ببوسه یی دهنم خوش کن و بده کامم
که هست سودرهی و در آن زیان تو نیست
شعاع خورشید ارچند خار دیده نهد
هزار چون او یک گل ز گلستان تو نیست
قد بلند و رخ خوب سرو و گل را هست
و لیک هیچ دور احسن و لطف آن تو نیست
دلم ببردی و شاید که گر همه جانست
مرا دریغ از آن چشم ناتوان تو نیست
دلا، دلم ز تو بگرفت زانکه در عالم
اسیر عشق بسی اندوکس بسان تو نیست
ز من چه پرسی چندین که یار کیست فلان؟
چو روشنست ترا این قدر که آن تو نیست