136
شمارهٔ ۲۰
بریز سایۀ زلف تو عقل گمراهست
غلام روی تو چون آفتاب پنجاهست
مرا ز حسن تو تا دیده داد آگاهی
ز خویشتن نیم آگه خدای آگاهست
کمند زلف تو زان میکشد مرا در خود
که زلف تو شبه رنگست و روی من کاهست
همیشه سایۀ حسن تو بر سر خورشید
چنانکه سایۀ خورشید بر سر ماهست
لب تو نیک بدندان ماست وز پی او
همیشه این دل غمگین بکام بدخواهست
شدند از بر من صبر و هوش وز پیشان
دلم برفت و کنون دیده بر سر راهست
بروزگار ،وصال تودر نشاید یافت
که وعدۀ تو درازست و عمر کوتاهست