103
شمارهٔ ۱۰۷
تا دل اندر مهر دلبر بسته ام
در بروی خوشدلی در بسته ام
خوشدلم در عشق آن شیرین پسر
زانکه دل در تنگ شکر بسته ام
گر چه هستم چون کمر در بند او
طرفها بنگر کزو بر بسته ام
تا شدستم فتنه بر گلگون رخش
عافیت را رخت بر خر بسته ام
با دو چشمش کرد عبهر همسری
خواب از آن بر چشم عبهر بسته ام
تا بچشم او مگر باشم عزیز
نقش روی خویش از زر بسته ام
چون صراحی هر دمش خدمت کنم
زان کمر پیشش چو ساغر بسته ام
با لعب لعلش بسی کوشیده ام
تا بجانی بوسه یی سر بسته ام
گفتمش آن قامت و رخسار چیست؟
گفت: مه را بر صنوبر بسته ام
گر ز عشقش جان برم خونم بریز
وین گرو صد بار دیگر بسته ام