112
شمارهٔ ۱۰۱
دمید صبح، چه خسبی چو بخت من برخیز؟
بساز چنگ و برآور خروش رستاخیز
ببوی باده بر آمیز نکهت گل را
که شب بروز بر آمیخت صبح رنگ آمیز
مرا ز مستی دست قدح ستان بنماند
بدت خویش قدح را بحلق من در ریز
بجام باده فرو برسرم وگر ترسی
که غرقه گردم، زلفت بست دست آویز
محیط چرخ دخانیست، چشم ازو فکن
بسیط خاک غباریست، از سرش برخیز
نه آسمانی، با ما زمان زمان بمگرد
نه روزگاری ،با ما نفس نفس مستیز
بدست رطل گران دادیم باوّل بار
بپای مستی اگر مردی از سرم مگریز
ترا که گفت که چون روزگار هر ساعت
بلا چون ریگ بغربال چرخ بر من بیز؟