119
شمارهٔ ۹۸ - و له ایضاً
ای بلند اختری که همت تو
سر بهفت آسمان فرو نارد
باز گیر امل چو گل دامن
ابر کلک تو چون گوهر بارد
با همه پردلیّ خود خورشید
بخدا ار خلاف تو یارد
کوه را لرزه برفتد زنهیب
چون وقار تو پای بفشارد
قهر تو همچو غمزۀ خوبان
خون بریزد که موی نازارد
دست ناهید بر رواق فلک
جز بیاد تو جام نگسارد
پای خورشید منازل چرخ
جز بکام تو گام نگذارد
سرورا خرمن ثنا بنهد
هرکه او تخم مردمی کارد
بر تو مرسو مکیست خادم را
کز تو آنرا وظیفه انگارد
شاعری را اگر دهی دشنام
بر تو آنرا وظیفه انگارد
ور قفایی خورد ز تو بمثل
سر سال از طمع قفا خارد
بر امید وظایف مردم
شب نباشد که روز نشمارد
همه وقت صلات دارد گوش
گوش وقت صلوة کم دارد
هرکه را رای و رسم این باشد
بر تو مرسوم خویش نگذارد
مدّتی از محل گذشت بکوی
تا کرم حق بنده بگزارد