108
شمارهٔ ۶۴ - ایضاً له
ای خداوندی که پیرامون حصن سرّ غیب
جز ز شه دیوار تدویر دواتت باره نیست
بی جواز رای شهر آرای و عزم ثابتت
بر فراز بام گردون جنبش سیّاره نیست
سنگ بر دل بست کان از عشق زر در عهد تو
ای مسلمانان ، جان دریا نیز سنگ خاره نیست
حاسدت زرد و دوتا و لاغر اندر بند چیست؟
چون عروس طبع تو محتاج طوق و یاره نیست
شاهد رای ترا با چشم زخم اختران
جز زجرم بحر اخضر نیل بر رخساره نیست
از چه در میزان جودت سنگ و زر یکسان شدست
گر ز روی راستی طبع تو چون طیّاره نیست؟
شد لباس همّت تو از ترفع آنچانک
جز زمین و آسمانش خشتک و قوّاره نیست
باغ اقبال ترا زین گلشن نیلوفری
چشم خورشید درخشان لایق فوّاره نیست
کیست کو در خدمت تو بیوفایی کرد کو
چون وفا از چار دیوار وجود آواره نیست
ای که با تاراج جودت مایۀ دریا و کان
چون نصیب من شد از انعام تو یکباره نیست
حلقۀ گردون ز آه سینۀ من گرم شد
لیک در انگامه اش کس را دل نظّاره نیست
ناقصان را در تنعّم دیده یی، بنگر که نیست
در بسیط کون یک کامل که او غمخواره نیست
تا فرو بستست دست خواب من در خواب خوش
مهد خاکی پیش من جز صورت گهواره نیست
آفت جان من آمد این زبان همچو تیغ
پس چگویی بازبانم جای صد گفتاره نیست؟
دولت هر جا ییانست اندرین دور خسان
مفلسم من زانکه بکر فکرمن این کاره نیست
دختران خاطرم را در تجلّی گاه عرض
جز زپنج انگشت من بر فرق یک سرخاره نیست
من به سی اجزاء برج و هفت سبع اختران
میخورم سوگند و دانم موجب کفّاره نیست
کاندرین ایّام حرمان با چنین بخشندگان
کس چو من محروم و غم روزی و محنت باره نیست
کار فضل و رونق دانش ز تو پوشیده نیست
وآدمی را از مؤنات طبیعی چاره نیست
نیست خالی نقش ترکیبم زنقش عادیه
خود گرفتم درنهادم قوّت امّاره نیست
هم تو خور تیمار من کین قوم را از ممسکی
آب روی بخشش و دست و دل نان پاره نیست
سایه ات همواره بارا بر سر من ورچه من
شادمانم زانکه دور آسمان همواره نیست