89
شمارهٔ ۲۸۴ - ایضاً له
ای خداوندی که هر ساعت دل و دست ستم
بشکند از عدل تو چون شکّر از گفتار تو
آرزو ها را بمهر او بجنبد دل زجای
چون ز زیر لب بنالد خامۀ بیمار تو
گرچه خورشید از شعاعش مینهد پیوسته خار
گلشن گردون نباشد یک گل از گلزار تو
آورد دزد حوادث نقب در دیوار ملک
گر نباشد پاسبانش دولت بیدار تو
از ضمیر روشنت دارم گواهی معتبر
کین دعاگو از دل و جان هست خدمتکار تو
بی گنه سیلیّ حرمانم مزن از دست جود
بس که خود بی بهره ام از دولت بیدار تو
چون کم از من بنده صد کس بیش از هر زمره یی
زندگانی می کنند از راتب و ادرار تو
بد نباشد نیز چون من آفرین گر بردرت
گرچه بیش از آفرینست از شگرفی کار تو
خود مکن قصّه دراز ، آخر نباشد کم زنان
چون طمع کوتاه گشت از جبّه و دستار تو
گرچه از روی کرم بر مقتضای رسم خویش
در حق کمن کرد سعیی کلک گوهربار تو
وجه نان روشنترک باید مرین دیوانه را
کآبروی و خون خود ریزد باستحضار تو
گر تردّد لازمست آخر سوی درگاه تو
ور حوالت بر در بستست ، هم انبار تو