97
شمارهٔ ۲۱۰ - وله ایضا
جناب عالی نزدیک و من بخدمت دور
بنزد عقل همانا که نیستم معذور
و لیک رسم جهان ستمگر این بودست
که بیدلانرا دارد ز کام دل مهجور
شکفته گلبن وصل و نشسته من دلتنگ
کنار آب زلال و مرا جگر محرور
دلم ز سینه فغان می کند همی گوید
که ای خلاصۀ ایّام و پادشاه صدور
تویی که معدلتت هست خلق را شامل
تویی که عادت تو هست بر کرم مقصور
به غیبت تو ببین تا چه کرده باشد خود
فلک که با من این می کند بوقت حضور
نه جایگاه مقام و نه راه بیرون شو
بر آستان تحیّر بمانده ام محصور
چنین که حال دعا خلل پذیر شدست
مگر بهمّت صدر جهان شود مجبور