94
شمارهٔ ۱۹۳ - وله ایضا
زهی زرفعت تو خورده آسمان تشویر
زهی ندیده ترا چشم روزگار نظیر
پناه اهل هنر ، زین دین ، یگانه عصر
که افتخار کنند مملکت به چون تو وزیر
کمینه پایۀ قدر تو آسمان بلند
کمینه شعلۀ رای تو افتاب منیر
فسادر را نبود دست بر قواعد کون
اگر به رأی تو باشد زمانه را تدبیر
شد از نیابت تحریر تو عطارد شاد
به بندگان نرسد شادیی به از تحریر
گران رکایی حزم تو بازگرداند
عنان جنبش خاصیّت از ره تاثیر
همیشه کلک تو از بهر آن کمر بستست
که تا معایش اهل هنر کند تقریر
کفایت تو چنان با کرم زیک خانه ست
که زر ببخشد و نام نیکو کند توفیر
ز هیبت تو برفتی به باد استخفاف
اگر نکردی حلم تو کوه را توقیر
تویی که وقت هنر در مقام تیغ و قلم
چو آفتاب و عطارد مبارزی و دبیر
مخالفان ترا تیغهای همچون آب
بدست بر شود از باد هیبتت ز نجیر
ز خاک بوسی گویی که تیر آما جست
ز بس که بوسه دهد خاک درگهت را تیر
از آنکه کاغذ در عهد تودورویی کرد
همیشه باشد چون دشمنت نشانۀ تیر
اسیر دام خطت زان شدست دانۀ دل
که هست خطّ تو چون زلف نیکوان دلگیر
از آن نگین که برو نام دشمنت نقش است
گمان مبر که بود طمع موم نقش پذیر
چو صبح صادقم اندر هوایت و هر دم
فروغ مهر تو بدرخشم ز طی ضمیر
زبان عذر ندارم از آن که بس خجلم
ز نوع نوع صداع و ز گونه گون تقصیر
عروس شعر مرا لطف تو چوو خطبت کرد
بگویمت که چه بودست موجب تأخیر
سبک برفتم و با عقل مشورت کردم
که اوست عاقلة خلق و مستشار و مشیر
چو دید بررخ ناشسته زلف شوریده
مپرس خود که چه فریاد کرد و بانگ و نفیر
که این چه لایق آن حضرتست؟شرمت نیست
که دیو را پر طاووس بر نهی به سریر
اگر چه بوددر این باب حق بدست خرد
ز امتثال اشارت همم نبود گزیر
میان ببستم چون زلف و نفس لوّامه
چو چشم خوبان می کرد هر دم تعییر
به خدمت تو فرستادمش کنون ترسان
چنانکه نقد دغل پیش ناقدان بصیر
به نام و ننگش ترتیبکی بدادم هم
چنان که لایق من باشد از قلیل و کثیر
محفّه ش از قصب درّی قلم کردم
تتق ز کلّة اکون و بسترش ز حریر
ز اشک و چهرة من غرقه در زرو گوهر
ز خلق و خامة من در میان مشک و عبیر
میان ببسته به لالائیش دو صد لولو
دهان گشاده بچاووشیش زبان صربر
ز خانه ها دوسه معروف همرهش کردم
همه جوان به حقیقت ولی به صورت پیر
بکردم این همه و عاقبت همی دانم
که از ثنای تو هم خورد بایدم تشویر
توقّعست ز مشّاطۀ کرم که کنون
به جلوه گاه قبولش نکو کند تصویر
اگر چه زشت و گرانست نازنین منست
به چشم مهر نگر سوی نازنین اسیر
بناز دار چگر گوشۀ ضمیر مرا
که من به خون دلش پروریده ام نه به شیر
حلال زادگی و اصل پاک و گوهر بین
نگه مکن به سیه چردگیّ و شکل حقیر
نه چشم کابین دارد ز کس نه گوش نثار
به رایگانش از بهر بندگی بپذیر
وگرنباشد بر ذوق خاطر اشرف
تو از بزرگی خود در گذار و خرده مگیر
بساط جاه عریض تو باد چرخ بسیط
ز ذیل عمر طویل تو دست دهر قصیر