94
شمارهٔ ۱۳۱ - ایضاً له
ای سروری که زیبد ، کز نعل مرکب تو
در دست و پای دولت، خلخال و پاره باشد
خورشید چرخ پیما ، با آن شکوه و هیبت
در موکب جلالت ، خود یک سواره باشد
در معرضی که خشمت ، آهخت تیغ کینه
زوبین تیر آرش ، یک گوشت خواره باشد
در چشم عقل خصمت ، هم شوکتی ندارد
چون گل بزیر دامنش ، ار صد کناره باشد
پیراهنی که شاید، بالای همّتت را
ماه نوش بود زه ، مهرش قواره باشد
دانی که این دعاگو ، با احتیاج مفرط
ار لجّۀ مطامع ، چون برکناره باشد
از نوک خار سوزن ، هم عاریت نخواهد
چون گل لباس عیشش، گر پاره پاره باشد
با این همه معانی ، کز بام چرخ ازرق
بر دختران طبعم ، اختر نظاره باشد
هر تیر نکته کان جست ، از شست خاطر من
بر هفت عضو اقلیم ، آنرا گذاره باشد
گرفی المثل چوسفره ، از نان کنم شکم پر
از احتشام طبعم ، با گوشواره باشد
مپسند کز تو باشم ، من در جوال عشوه
از تو دگر کسانرا ، زر در غواره باشد
این بارکش دل من ، کز آهنست گویی
تا چند از جنابت ، دروا چو ناره باشد
گر تربیت نیاید ، چون من کسی زجودت
از لطف بنده پرور ، خود کس چکاره باشد
عمری بوعده بودم ، فرجام نا امیدی
تاریخ خاطر من ، باری دوباره باشد
نه هیچ بوی جاهی ، نه هیچ رنگ مالی
محرومیی بدینسان ، بس آشکاره باشد
زین لفظهای شیرین ، وین نکته های موزون
کز وی چو موم گردد ، گر سنگ خاره باشد
بسیار عرضه کردم ، یک جو نگردد سودم
کس را درین چه تاوان؟ این از ستاره باشد
ترک صداع کردم ، خاموش گشتم آری
حرمان چو غالب آمد ، آنرا چه چاره باشد؟