99
شمارهٔ ۱۰۴ - وله ایضا
نیک درخط شده ام از قلمت
که مرا قصد بجان می دارد
عثرات من غمگین از بر
همه چون آب روان می دارد
همه در روی رهی می گوید
هر چه طبع تو نهان می دارد
با همه سر سبکی کوراهست
سر بر این خسته گران می دارد
یک زبانست بید گفتن من
ورچه دایم دو زبان می دارد
شبروی می کند اندر خط تو
راه بر خسته دلان می دارد
بامنش رای سیه کاریهاست
راستی را سر آن می دارد
گرچه از غایت صفرا باشد
که زبان تلخ چنان می دارد
در سرش چیزکی از سودا هست
کنده بر پای از آن می دارد
هست دیوانه تر از من صدره
که ز دست تو فغان می دارد
مدهش از پی سودا ترشی
که به سوداش زیان می دارد