108
شمارهٔ ۹۵ - و قال ایضا یمدحه
ای پر شکر ز ذکر عطایت، دهان شکر
می نازد از سخایت طبعت روان شکر
جودتو تازه کرد درسومش وگرنه بود
منسوخ آیت کرم و داستان شکر
از خوان بخشش تو شکم سیر میکنند
آنها که می زنند دم اندر جهان شکر
تا می رود بجوی دوات تو آب ملک
سر سبز شد ز برگ کرم بوستان شکر
فریادرس عطای تو بدورنه بیش ازین
می رفت بر فلک ز شکایت، فغان شکر
هر ذرّ ه یی ز خاک جناب تو منزلیست
کانجا بود قرارگه کاروان شکر
در دور دولت تو کرم گفت با هنر
بس کن شکایت اکنون کآمد زمان شکر
معمور چون نگردد ازین سان که میخورد
معمار بخشش تو غم خاندان شکر
الّا ز خوان جود تو بر سفرۀ وجود
نشکست هیچ نان دگر میهمان شکر
بزّاز و صیرفی ز تو شد ورنه سالهاست
کز قفل بخل کز قفل بخل بود معطّل دکان شکر
وان پیرگشته را که نبود آب بر جگر
آروغ میزند همی اکنون ز خوان شکر
دانی چه نام دارد کلکت بلوترا؟
اندر زبان اهل سخن ناودان شکر
جز در هوای مدح تو اندر دیار نظم
مرغ سخن نمی پرد از آشیان شکر
چندین شگفت نیست زجودت که میکند
آن بخششی که هست بدان امتحان شکر
لطف و عنایت تو عجبتر که برگرفت
از گردن ضعیفان بار گران شکر
میخواستم که شکر تو گویم بصد زبان
آکنده شد ز نعمت تو خود دهان شکر
پای سخن بصفّۀ مدحت نمی رسد
زیرا که نیستش گذر از اآستان شکر
ای صاحبی که گر بحقیقت نظر کنند
پر مغز نعمت تو بود استخوان شکر
انعام تست راتبۀ ساکنان صبر
اندیشۀ تو مشعلۀ شب روان شکر
لطف مکارم تو نه اندازۀ منست
بیش است کنه بخشش تو از گمان شکر
معروف گشتم از تو چو بد عهدی جهان
مذکور خلق اگر چه نبودم بسان شکر
در گنج بیتهای من اکنون بفّر تو
جای دگر نماند ز بس ایرمان شکر
تو در عطا فزودی و من بنده در دعا
الّا دعای خیر چه باشد نشان شکر
چندین هزار بیت مرا در مدایحست
جز جود تو نکرد مرا در ضمان شکر
چون می دهی مرا تو عطاهای به گزین
جز به گزین چه آرمت از اخریان شکر
تشریف تو که زیب ملوک جهان بود
حقّش کجا گزارد وسع و توان شکر
هم خلعت تو کرد مرا خواجۀ بزرگ
هم موکب تو داد بدستم عنان شکر
این باد پای لایق من خاک پای نیست
زیرا که می نگنجد در زیر ران شکر
اسبی که چون براق بیک تک معاینه
برد از زمین صبرم بر آسمان شکر
گر بر نهم بهم قصب و اطلس ترا
تنگ آید از فراخی آن جامه داران شکر
زان برندوختم که سزاوار آن مرا
نه سوزن ثنا بدو نه ریسمان شکر
من نیز هم ببافم خاص از برای تو
روزی که پود مدح برآرم بتان شکر
زین جامۀ غریب که هرگز چنان نبافت
بر کارگاه هیچ سخنور بنان شکر
طرزی زن و که کهنه نگردد بروزگار
نقش خیال مدح و طرازش بیان شکر
تا تو هزار سال بداری و آنگهش
بخشی به مخلصان خود و ناقلان شکر
هر چند آگهم که بزخم زبان من
بر بام جود تو نرسد نردبان شکر
گر شکر را ردیف ثنایت نکردمی
از من بصد زبان گله کردی زبان شکر
وین هم زغایت کرم تست اینکه ما
پی بر نداشتیم هنوز از مکان شکر
بر بام مدح تو بامید زیادتی
بستیم ریسمان طمع در میان شکر
ناداده شرح نعمتت از صد یکی هنوز
خاموش شد ز عجز سخن ترجمان شکر
زین پس زبان ما و دعای سحرگهی
اکنون که قاصرست بکلّی زبان شکر
تیر دعام بر هدف استجابتست
زیرا که تا بگوش کشیدم کمان شکر
ایمن نشین که دزد حوادث طمع برید
از بیم آنکه نعره زند پاسبان شکر
پاینده باد تا که در اقلیم مردمی
گشت از تو زنده صورت معنی بجان شکر