137
شمارهٔ ۶۸ - وله ایضاً فیه
سرورا همّت تو برتر از آنست که عقل
گرد انکامۀ نه شعبده بازش بیند
هر کجا گفت قدر نیست ازین برتر جای
بارگاهی ز جلال تو فرازش بیند
نیست در کارگه نطق یکی جامه که عقل
نه ز القاب شریف تو طرازش بیند
هیچ سیّار گذر کرد نیارد بر چرخ
که نه از خطّ رضای تو جوازش بیند
آفتاب ار نکند پیروی سایۀ تو
در تن خویش چو در سایه گدازش بیند
همره صیت معالّی تو شد ماه مگر
که همیشه فلک اندرتک و تازش بیند
عدل تو سرزنش کلک کند ز آنکه همی
با عروس تّق غیب برازش بیند
زحل ار بر فلک همّت تو جای کند
زآن سپس چرخ بصددولت و نازش بیند
جود هر جائیت آن شیفته کارست که عقل
دایم آویخته در دامن آزش بیند
همچو افلاک کند دامن اطلس در خاک
هر که چو من ز سخای تو نوازش بیند
وآنکه چون سیر برهنه بر جودت آید
بخت در صدرۀ ده تو چو پیازش بیند
اعتقادیست رهی را که ز صدق خدعت
چرخ همواره بدین سدّه نیازش بیند
جز ز مدّاحی دولتکدۀ صاعدیان
چشم بر دوخته اقبال چو بازش بیند
خاطرش را نبود هیچ عروس سخنی
که بجز زیور مدح تو جهازش بیند
گرچه پستست رهی بر گذرد از همگان
اگر از تربیتت قوّت یازش بیند
رفت آن کز پی یک خردۀ زر چشم امل
باز گرده دهن حرص چوگازش بیند
یا باومید عطا چشم هنر هر ساعت
بهر هر نااهلی مدح طرازش بیند
یا چو خورشید پی کسب قراضات نجوم
از تف سینه سپهر آتش بازش بیند
گرچه در خاطر او دوش نیامد که کسی
از حضیض کرۀ خاک فرازش بیند
باز نشناسدش امروز ز طاوس فلک
هر که در حلقۀ تشریف تو بازش بیند
یارب اندر کنف لطف بدارش چندان
ابد صد یکی از عمر درازش بیند