شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۴۶ - و له ایضا یمدحه
کمال الدین اسماعیل
کمال الدین اسماعیل( قصاید )
162

شمارهٔ ۴۶ - و له ایضا یمدحه

خدایگان وزیران جهان فضل و کرم
که هرچه رای تو فرمود چرخ فرمان برد
عروس طبع ترا آفتاب چون که بدید
برو زمهر بلرزید و نام یزدان برد
ز درّ نظم تو ای بس شب دراز آهنگ
که شکل پروین دست از حسد بدندان برد
ز چشم خلق ازین شرم روی پنهان کرد
که فیض طبع تو ناموس آب حیوان برد
شد از روایح خلق تو غنچه را دل سست
چو نفحۀ لطفت باد در گلستان برد
ببین که خصم ترا چون بروی بازآمد
بنزد لطف تو گر نام در و مرجان برد
همی چو گوی بغلطد بخاک در دشمن
که دست خلق تو گوی کرم ز میدان برد
چو خیزران شده بر خویش نیشکر پیچان
زرشک ها که بر آن کلک گوهر افشان برد
بچشم مردم از آنی بسان مردم چشم
که جز بتو نتوان راه سوی احسان برد
تویی که بلبل طبع تو بر بساط نشاط
هزار دست فزون از هزار دستان برد
نوای عنقا شد زیر چنگ خامۀ تو
کسی بطوطی هرگز گمان ازین سان برد؟
معانی تو چو ماه نو ارچه باریکست
فروغ چشمۀ خورشید و ماه تابان برد
سپهر اطلس را پر گهر کند دامن
چو طبع تو سر از اندیشه درگریبان برد
کسی که گشت ز سودا چو کلک سرگردان
به پای مردی لطفت ز دست غم جان برد
هنروران چو علم زان بر تو برپایند
که دانش تو علم بر فراز کیوان برد
بدان هوس که چو لفظ تو گوهری یابد
فلک بمعول خورشید نقب در کان برد
سخن فروشی در حضرت تو لایق نیست
که زیرکی نبود زیره باز کرمان برد
ولیک این بدلیری ّ آن همی آرم
که ابر نیز سوی بحر تحفه باران برد
لطیف طبعا! دانی و هرکسی داند
که بی طمع نتوان شاعری بپایان برد
مرا نوازش لطف تو تربیت می کرد
ولیک رونق فضلم فضول اقران برد
بسنگلاخ حسد اسبم ار بروی آمد
زغیرتی که فلک بر من پریشان برد
نه اوّلست که دهر اسب جور بر من تاخت
نخست نیست که جانم جفای حرمان برد
گر از جریدۀ تشریفم اسب مسقط شد
پیاده گوی توانم ز خر سواران برد
ازین حریفان دست هنر بدولت تو
بطرح اسبی هم می توانم آسان برد
کنون بتازگی آورده ام صداعی نو
بچیزکی که بتصریح نام نتوان برد
ضمیر پاک تو داند که بی غرض نبود
ردیف شعری در موسم زمستان برد
کمال ذات تو مقرون بذکر باقی باد
که هر رنجی بر دست از پی آن برد