شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۴۲ - ایضاً له یمدح الملک العادل اصفهبد المازندران
کمال الدین اسماعیل
کمال الدین اسماعیل( قصاید )
139

شمارهٔ ۴۲ - ایضاً له یمدح الملک العادل اصفهبد المازندران

سپاهان رابهریک چنددولتها جوان گردد
هوایش عنبر افشاند،زمینش گلستان گردد
زخارستان اندوهش گل عشرت ببار آید
درودیوارش از شادی بهشت جاودان گردد
هواهایی ز دلگیری چورای دشمنان تیره
زناگاهان خوش ودلکش چوروی دوستان گردد
روان رفته بازآید،زبان بسته بگشاید
همه دلها بیاساید،همه جان شادمان گردد
بگویم کزچه می خیزدسپاهان راچنین دولت
ازآن کآرامگاه تخت شاه کامران گردد
ملک اصفهبدعادل،حسن،کآنجا که روی آرد
سعادت بارکاب او،دواسبه هم عنان گردد
نه بیند باهزاران دیده درعالم نظیراو
سپهر سرزده هرچند درگرد جهان گردد
ز عالم بهرآن آمد فلک برسرکه پیوسته
همی درگاه خسرورابگردآستان گردد
چواندر دست شه پیداشودگرز گران سنگش
کشف کردارخصمش راسراندر تن نهان گردد
چوحزم اودرنگ آرد،فلکها راشودلنگر
چوعزم اوشتاب آردزمین رابادبان گردد
جهان بخشی که هرساعت هزاران مفلس ازجودش
خداوندزرودینارواسب وخان ومان گردد
همی آیدبدریوزه سوی دست گهربارش
سحاب ازبهرآن همواره درمازندران گردد
خداوندا توآن شاهی که هرچ اندرضمیرآری
ستاره همچنان آرد،زمانه همچنان گردد
ز دزد حادثات ایمن نخسبد یک زمان گیتی
اگرنه تیغ هندویت جهان راپاسبان گردد
نیاردگشت بادمرگ گرد شاخ عمرما
نسیم لطف تومارااگرپیوندجان گردد
چوقهرت تاختن آرد،فلک چون خاک ره گردد
چودست توگهربارد،زمین چون آسمان گردد
چودست توگهربارد،زمین چون آسمان گردد
لب معنی شودخندان،چولفظت درفشان گردد
زبان تیغ تودررزم چون درگفتگو آید
همه رازدل بدخواه برصحراعیان گردد
همه کارش زدولت راست چون تبرآیدآنکس کو
برای خدمت خسروبقامت چون کمان گردد
بداندیشت زدم سردی خزان راماندوهردم
زبادسردخودرویش،چوبرگ اندرخزان گردد
چوتیغت درمیان آید،سپاه خصم بفزاید
چرا؟زیرا که هرشخصی دوپاره درزمان گردد
دل ودست تراهرگه که یادآردبداندیشت
دوچشمش طیرۀ دریاورویش رشک کان گردد
سوی آبشخورآردگرک میش لنگ رابرسفت
اگراضدادعالم رانهیب توشبان گردد
خیال خنجرت راسرو اگردرآب بنماید
ازوبرخودچنان پیچدکه همچون خیزران گردد
چودرتاریکی گرد وغاگردد اجل گمره
سوی جان بداندیشت چراغ اوسنان گردد
بجای دم زکام پردلان آتش دمد بیرون
بجای خوی زاندام دلیران خون روان گردد
لباس عافیت راتیغ چون گل چاک گرداند
زخون دشمنان،نیزه درخت ارغوان گردد
چوبیندخصم روی مرگ درآیینۀ تیغت
خداداند که آن ساعت دل اوبرچه سان گردد
چوشانه پنجۀ قهرتوشان برهم زند،ورچه
سپاه خصم ازانبوهی چوموی دیلمان گردد
بنامیزد!بنامیزد!خنک آن پادشاهی را
که اوراچون توشه زاده،پناه خاندان گردد
اگرچه مملکت شدپیر بردرگاه اجدادت
باقبال توهرساعت،چوبخت توجوان گردد
خداوندا ز مدح توزبان بنده عجزآرد
وگرچون سوسن آزاد،سرتاسرزبان گردد
همه رگهای من شدراست درآهنگ مدح تو
که انعام توام هرلحظه مغزاستخوان گردد
مراواجب بودازجان،دعای دولتت گفتن
بشکرمنعم اولیتر،زبان کاندردهان گردد
چوآب زندگی خوردست تیغ شه خضرآسا
عجب نبود که سرسبزی اوهم جاودان گردد
تمتّع بادت ازاقبال وبرخورداری ازدولت
همی تامرغ زرّین اندرین سبزآشیان گردد
زحق اومیدمیدارم که:هر چ اومیدمیداری
زاسباب جهانداری،همه بهترازآن گردد