101
شمارهٔ ۱۴۰ - وله ایضا یمدحه
در ارزوی روی تو ای نو بهار چشم
از حد گذشت بر سر راه انتظار چشم
هر شب نهم ز نوک مژه تابگاه صبح
در ارزوی گلبن روی تو خار چشم
از سایۀ رخ تو بخورشید قانعست
بخشای چون رسید بدین اضطرار چشم
زان سرو قامت تو چنان تازه و ترست
کش دایم آبخور بود از جویبار چشم
تا کشت تخم مهر تو یکدم جدا نشد
از چشمه سار خون جگر آبیار چشم
از ساغر زجاحی بر یاد روی تو
دریا کشست هندوک شاد خوار چشم
صحن سرای دیده بهفت آب شسته ام
بهر خیالت آب زده رهگذار چشم
با غمزۀ شکار کش و چشم شیر گیر
بس شیر مرد را که تو کردی شکار چشم
اندیشه ز آب ریختگی بود در غمت
خون ریختن نبود خود اندر شمار چشم
زان تا خیال تو شب تیره عبر کند
پل بسته ام ز ابرو بر چشمه سار چشم
در چشم تو چگونه توان آمدن که هست
از حاجبان غمزه ترا تنگ بار چشم
مرد افکنی همی کند این چشم ناتوان
چون طفل اگر چه لعبت بازیست کار چشم
در پس روی روی تو چون چشم یک دلم
تا نوک غمزۀ تو بود پیشکار چشم
افتاد در سواد دو چشمت فتور ازین
آهخت تیغ غمزۀ خنجر گزار چشم
آمد بباغ نرگس مخمور سرگران
تا بشکند ز نرگس مستت خمار چشم
خون ریز شد ز پردلی این چپشم دل سیاه
زنهار تا رخت ندهد زینهار چشم
در پردۀ زجاجیم از قطره های اشک
قرّابه هاست پر گهر شاهوار چشم
رشّاشه از سرشک کند شانه از مژه
پیش رخ تو هندوی آیینه دار چشم
کردست دل بدریا در بخشش گهر
گویی که طبع خواجه شد آموزگار چشم
ناچار فیضی از کف صدر جهان برد
ورنه نباشد این همه در در یسار چشم
خورشید همّتی که جهان غرق جود اوست
چندانکه بنگرم زیمین و یار چشم
از ریشۀ قصبچۀ درّی کلک اوست
این کسوت سیاه که آمد شعار چشم
پرچین نهاد از مژه و آب در فکند
خصم ار نهیب سطوتش اندر حصار چشم
بی استقامت نی کلکش نشد پدید
اندر حدیقۀ عنبی برگ و بار چشم
در دام عنکبوت کی افتد ذباب عین؟
گر عدل او نظر کند اندر دیار چشم
ای حاکمی که دیدل وهمت بیک نظر
بیند نهان دل همه چون آشکار چشم
بی نور آفتاب لقای مبارکت
جام جهان نمای نیاید بکار چشم
گر سایۀ تواضع برداری از نظر
خورشید هیبت تو برآرد دمار چشم
جایی رسید قدر تو کآنجا نمی رسد
این ره نورد ساکن، اعنی سوار چشم
تا نیست حزم و عزم تو بیخواب و بیقرار
صورت همی نبندد خواب و قرار چشم
چشم ارنه روزگار بچشم تو بیندی
تیره چو مسندت شودی روزگار چشم
طرفیست کز سخای تو بر بسته اند خلق
این بیضه شکل حقّۀ گوهر نگار چشم
دارد ز روی صورت و معنی تن عودت
هم انحنای ابرو و هم انکسار چشم
دیده حدیقه ایست سنایی که اندرو
منظوم گشت مثنوی آبدار چشم
نی نی مجلّدیست ز دیوان مدح تو
مقله سواد کرده برو اختیار چشم
بی فرّ طلعتت نبود افتخار شرع
بی نور باصره نبود اعتبار چشم
مصباح باصره ز زجاجی نزد شعاع
تا رای روشن تو نشد دستیار چشم
صدرا! بدان خدای که دست لطایفش
کردست نور هفت طبق را نثار چشم
آورد چرخ و مردم و خورشید و روز شب
پیدا درین مشبّکۀ مستدار چشم
از عاج و آبنوس وزکافور و مشک ناب
ترتیب داد قدرت او پودوتار چشم
بر ساخت از دو ریشۀ جفتین لطفین او
درکارگاه صنع شعار و دثار چشم
گر دیدۀ سپید و سیاه زمانه یافت
انسان عین، به ز تو از کردگار چشم
ای مخبر تو گاه بیان گلستان طبع
وی منظر تو وقت عیان نوبهار چشم
برساختم بفرّ تو از لفظ پاک خویش
کحل الجواهری که بود یادگار چشم
مدح ترا بناز نهادم بچشم بر
زین روی آبدار شد اندر دجوار چشم
درّ یتیم لفظ ملیح مرا گوش دار از آنک
پرورده ام بخون دلش برکنار چشم
معنیّ عذب و لفظ ملیح آورم کنون
کآمیخت بحر شعر من اندر بحار چشم
درج فلک ز گوهر بحرین پر شود
تا لفظ من بود بمدیح تو یار چشم
بس چشم ها که پس رو این شعر تر بود
تازین نمط که راست کند کار و بار چشم
چشم بدان ز طلعت خوب تو دور باد
تا هست بر سیاهی نقطه مدار چشم
تا در جهان بروی شناسی معیّن اند
این ساده دل دو لعبت هندو نجار چشم
باد از نهیب قهر تو مستور غنچه وار
خصم ترا دو نرگسۀ نابکار چشم