شمارهٔ ۱۳۱ - و قال ایضآ یمدح الصّاحب المعّظم نظام الدّین محمّد طاب ثراه و یصف الدّوات
116
شمارهٔ ۱۳۱ - و قال ایضآ یمدح الصّاحب المعّظم نظام الدّین محمّد طاب ثراه و یصف الدّوات
چیست آن دریا که دارد در دل کشتی مقام
ماهیش بر خشک لیکن جزر و مدّش بر دوام
قعر این دریا گل تیره ست و آب او سیاه
و اندرو هم بیم جان خلق و هم اومید کام
عقدهای گوهر آرد زو برون غوّاص او
چو صدف کو قطره یی یابد ز ابر قیر فام
او ترش رویست و زو شاداب شاخ نیشکر
او سیه کاسه ست و از وی خلق را وجه طعام
زلف خاتون ظفر را اشک چشم او خضاب
رخنه های ملک را آب دهان او لحام
سیم او نقدست لیکن نقد او شب در میان
حلیتش نورست لیکن حشو نور او ظلام
جرم کیوانست و او را با مه نو اتّصال
آب حیوانست و او را در دل ظلمت مقام
آفتابست او لیکن بعضی از وی منکسف
روزگارست او مرکّب صورتش از صبح و شام
پاره یی از ریش فرعونست در دست کلیم
منفذی از دود دوزخ کرده بردار السّلام
یا بموی انباشته چاه ز نخدان بتان
یا چو مشکین پرچمی در طاسکی از سیم خام
یا دل یار منست اندر بر سیمین او
یا گشاده چشمۀ قیر از دل سنگ رخام
دیدۀ ملکست ما نا در بیاض او سواد
مشرب عذبست و بر وی از امانی از دحام
نازنینی خو فرا کرده باکسون و قصب
بر کنار خواجگان پرورده با صد احترام
شد دلش مستغرق سودای زلف و خال و خط
زان دژم روی وسرافکندست چون اهل غرام
گر زنی در ناخنش نی ورتو بر داری سرش
با کمال دلسیاهی دور باشد ز انتقام
هر چه زشتیّ و سیه کاری فرو خورده ز حلم
پس نکوییها عوض داده بر آیین کرام
معجزات نفثۀ او چون قلم را جان دهد
عقل گوید آن زمان سبحان من یحیی العظام
از سیاهی صورت فقرست گویی وانگهی
مستفید از رشح طبعش هم خواص وهم عوام
اندرون او سیه چالست و بیرون تخت ملک
نام او نونست واو خود کرده از صد گونه لام
نقره خنگی گشته آبستن بشبدیزی چو اب
هم برو دستارچه هم طوق زرّین هم ستام
بار گیران سخن را زین شب آخر آبخور
آهوان معنوی را مشک نافش پای دام
ظاهر او تخت بار پادشاه نیم روز
اندرون سینه اش مطمورۀ زنگیّ شام
عنبرین زلفیست سیمین تن که هر ساعت رسند
عاشقان زرد بیمار از دهان او بکام
از سوید ای دل او زنده جان ملک و دین
وز سواد چشم او روشن معاش خاص و عام
چون سیه دارد سر پستان خورد زو بچّه شیر
چون کند پستان سپید آنگه بود وقت فطام
وین عجب کآن طفل کزوی شیر خورد اندر زمان
هم در آرد خطّ مشکین هم در آید در کلام
تا بود در دست ترکان بسته دارد لب بمهر
چون نشیند با وزیران دورگرداند لثام
قصّه حال دل خود بر سر نی می کند
تا دهد با دست دستور جهان خواجه نظام
آصف جمشید رتبت خواجۀ سلطان نشان
صاحب اعظم محمّد قدوه و صدر انام
یارۀ دست وزارت قوّت بازوی شرع
آنکه اسلام از شکوه او همی گیرد قوام
کمترین جرعه ز جام لطف او آب حیات
خرد تر نصفی ز بزم همّتش ماه تمام
خنجر جودش براند جوی خون ازکان لعل
پنجۀ حکمش بر آرد گوهر از مغز حسام
روشنان آسمان سمعاً و طاعه می زنند
هر کجا داد از زبان کلک او نصرت پیام
باسخای او کفن شد بر تن زر بدره ها
با نهیب سهم او تابوت خنجر شد نیام
با سواد خط او شب لاف یک رنگی ز دست
گوهر شب تاب انجم زان شدش رشح مسام
چون درخت ارغوان گردد رعافش منفجر
چون زند باد خلافش کوهها را بر مشام
ای بریز طوق حکت گردن افلاک نرم
وی بریز ران امرت تو سن ایّام رام
دور نبود گر در ایّام تو چون نعلین بط
رخنۀ تاج خروسان هم پذیرد التیام
آسمان زین پس کند القاب میمون ترا
نقش پیشانیّ ماه و آفتاب از بهر نام
با کمال عدل تو در کلّ عالم زین سپس
راه زن مطرب گر باشد و خون خواره جام
ای روان لطف تو مردم فکن همچون کرم
وی نهیب قهر تو گردن شکن همچون اوام
تا تو معمار جهانی از خرابی ایمنست
ورچه پیماید سپهر اندر سرش دور مدام
اشک خونین بارد از دل چون صراحی دشمنت
هر کجا تیغت کند در لب چو ساغر ابتسام
بر تواتر از چه افتد عطسۀ صبح؟ ار نکرد
گنبد نیلو فری را از گل خلقت ز کام
با مداد از راه ترکستان در آید آفتاب
تا شنیدست اینکه آرندت ز ترکستان غلام
گشت بریان ز آتش دل شخص بدخواهت چنانک
نیست بر اندام او سرتاسر الّا پوست خام
از فراغت چون دوات اکنون ستان خسبند خلق
چون بکار مملکت کلک ترا باشد قیام
اینت آن رتبت که با آن پست باشد آسمان
وینت آن منصب که با آن ننگ باشد احتشام
مهر لب بروی نهد اختر ز بهر کحل چشم
خاک راهی را که یکران تو زو برداشت گام
با چنین فرّو شکوه و با چنین آئین و رسم
شد وزارت بر تو فرض عین و برجز تو حرام
گر دل خصمت پراکندست چون اشکش رواست
ملک اقبال ترا جاوید بادا انتظام
مقصد تو از وزارت نیست الّا نام نیک
وین دگرها را غرض کسب زر و جمع حطام
گشت حکمت بر سر گردون لگام امرو نهی
تا بدستت داد دولت کار عالم را زمام
از خری گر می نهد دشمن زبان در حکم تو
هر ستوری می نهد آری زبان اندر لگام
ای بظّل جاه تو ارباب حاجت را پناه
وی بذیل عطف تو اهل هنر را اعتصام
کار دانش چون رکاب از چرخ در پای اوفتاد
وقت شد گر سوی وی تابی عنان اهتمام
تازه گردان از کرم مرسوم تشریف رهی
وان دگر ها کز رهی کردست لطفت التزام
ذمّت همّت زوام بندگان آزاد کن
زانکه در دین کریمان هست پذیرفته اوام
گر چه هر کس آورد شعری بدین حضرت و لیک
ذوق طبعت نیک داند کین کدامست آن کدام
شیرۀ انگور باشد هر دو امّا نزد شرع
باشد از امّ الخبائث فرق تا نعم الادام
تا مدار آسمان بر کام و نا کامی بود
بادت اندر کامرانی جاه و دولتت مستدام
از تو چون چشم بدان مصروف دست حادثات
بر تو چون عزمت همایون مقدم ماه صیام
دوستان و دشمنانت را ز دور آسمان
کارها بروفق رایت باد دایم والسّلام