104
شمارهٔ ۱۰۵ - وقال ایضاٌفی الموعظة
چه داری ای دل؟ازاین منزل ستم برخیز
چوشیرمردان اززیربارغم برخیز
گذشت دورجوانی هنوزدرخوابی
شب دراز بخفتی،سپیده دم برخیز
صدای نفخۀ صورت بگوش دل برسید
چوغافلان چه نشینی بزیروبم؟برخیز
نخست پشت خمیده شود،چو برخیزند
چوروزگارتراپشت دادخم،برخیز
زبیش وکم چوترازومباش زیروزبر
مکن تدنق وازبند بیش وکم برخیز
گرت هواست که چون آفتاب نوردهی
چوشمع تابسحرگه بیک قدم برخیز
قوای نفس توخون ریزومفسدندبطبع
توازمیان چنین قوم متهم برخیز
چهارضدراباهم تزاحمست اینجا
توخلوتی طلب،ازجای مزدحم برخیز
نه جایگاه نشستست این خراب آباد
چوباد ازسردود و غبار و نم برخیز
زپای حرص بننشسته یی دمی یک روز
بپای عذرشبی ازسرندم برخیز
چوکوس هرکه شکم بنده گشت،زخم خورد
گرت بلای شکم نیست،چون علم برخیز
مساز دام مگس گیر بر ره ضعفا
چوعنکبوت، تونیزازسر شکم برخیز
طرب سرای بهشت ازپی توساخته اند
چرانشسته یی ازغم چنین دژم؟برخیز
فرشتگان فلک سجده می برند ترا
نشسته یی زسگان می کشی ستم،برخیز
زمحدثات بنگذشته کی قدم باشد؟
تویی حجاب بزرگ،از ره قدم برخیز
بخاک توده فرودآمدی وبنشستی
توبیش ازاینی ای صدرمحتشم،برخیز
اگرچه اینجا ازخاک خوارترشده یی
بشهر تو چو توکس نیست محترم،برخیز
چوهیچ دردسری ازتودفع می نکند
مکش تو بیهده دردسرحشم،برخیز
مخرغروردم صبح ودام شب،زنهار
نه مرغ زیرکی؟از راه دام ودم برخیز
نتیجۀ طمع وخشم،مدح وذم باشد
فرشته خو شو وز بند مدح وذم برخیز
به تیغ جورت اگرپی کنند همچوقلم
بسر بخدمت این راه،چون قلم برخیز
بمردمی وهنرآدمی مکرم شد
چو بر تو خود نکشیدند این رقم، برخیز
توکیستی که بری نام مردمی؟بنشین
توچیستی که زنی لاف ازکرم؟ برخیز
نخواهی آنکه چوسکه قفای گرم خوری
مکوب آهن سرد،ازسردرم برخیز
نه زیرکان همه برخاستند از سرخویش
چولاف میزنی از زیرکی،توهم برخیز
دمی زعمرتوصدجان نازنین ارزد
بهرزه ضایع کردیش دم بدم برخیز
چو پیرگشتی یا ایها المزمل خوان
نه جای وقت صبوحست ای صنم برخیز
بساط عمرابد از پی تو گسترده ست
بکوش باخود وازشه ره عدم برخیز
چنین نشسته بدینجات هم بنگذارند
باختیار خوداز پیش لاجرم برخیز
بصبحدم که درآیی زخواب مستی طبع
بیاد دار که چندت بگفته ام برخیز