شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۶۴ - در شرح حال زلیخا بعد از وفات عزیز مصر و استیلای محبت یوسف علیه السلام بر وی و ابتلای وی به محنت فراق
جامی
جامی( یوسف و زلیخا )
97

بخش ۶۴ - در شرح حال زلیخا بعد از وفات عزیز مصر و استیلای محبت یوسف علیه السلام بر وی و ابتلای وی به محنت فراق

دلی کز دلبری ناشاد باشد
ز هر شادی و غم آزاد باشد
غم دیگر نگیرد دامن او
نگردد شادیی پیرامن او
اگر گردد جهان دریای اندوه
برآرد موجهای غصه چون کوه
ازان نم دامن او تر نگردد
ز اندوهی که دارد برنگردد
وگر جشن طرب سازد زمانه
دهد رو عیش های جاودانه
فرو پیچد ازان جشن طرب روی
نخواهد کم غم خود یک سر موی
زلیخا بود مرغ محنت آهنگ
جهان چون خانه مرغان بر او تنگ
در آن روزی که دولت یار بودش
حریم خانه چون گلزار بودش
عزیزش بود بر سر سایه گستر
نهالی بود رعنا سایه پرور
همه اسباب عشرت جمع می داشت
رخی افروخته چون شمع می داشت
غم یوسف ز جان او نمی رفت
حدیثش از زبان او نمی رفت
در این وقتی که رفت از سر عزیزش
نماند اسباب دولت هیچ چیزش
خیال روی یوسف یار او بود
انیس خاطر افگار او بود
به یادش روی در ویرانه ای کردی
وطن در کنج محنتخانه ای کرد
نه می خورد از فراق او نه می خفت
ز دیده خون همی بارید و می گفت
خوش آن کز بخت برخوردار بودم
درون یک سرا با یار بودم
دلی بی بار از حرمان دیدار
جمالش دیدمی هر روز صد بار
ازان دولت چو بختم ساخت محروم
به زندان کردمش مظلوم و مرحوم
به شب پنهان به زندان بردمی راه
تماشا کردمی آن روی چون ماه
به روزم زنگ غم از دل زدودی
در و دیوار آن منزل که بودی
منم امروز ازینها دور مانده
به دل رنجه به تن رنجور مانده
ندارم زو به جز در دل خیالی
وز آن خالی نیم در هیچ حالی
خیالش گر رود چون زنده مانم
که در قالب خیال اوست جانم
همی گفت این حدیث و آه می زد
ز آه آتش به مهر و ماه می زد
چو مد آه دایم دود آهش
به فرق سر شدی چتر سیاهش
ز خورشید حوادث هیچگاهی
نبودی غیر ازان چترش پناهی
نبود آن چتر کش بالای سر بود
فلک را از خدنگ او سپر بود
خدنگش را گر آن مانع نگشتی
ز صندوق فلک پران گذشتی
ز مژگان دمبدم خوناب می ریخت
مگر خوناب خون ناب می ریخت
چو بود از تاب دل سوزان تب او
مژه می ریخت آبی بر لب او
نمی شست از رخ آن خونابه گویی
ازان خونابه بودش سرخرویی
چو زان خونابه رخ را غازه کردی
به دل عقد محبت تازه کردی
به روی کار ناوردی دم نقد
به جز خون جگر کابین آن عقد
گهی کندی به ناخن روی گلگون
چو چشم خود گشادی چشم ها خون
ز سرخی هر یکی بودی دواتی
نوشتی از غمش خط نجاتی
گهی سینه گهی دل می خراشید
ز جان جز نقش جانان می تراشید
همی زد بر سر زانو کف دست
سمن را رنگ نیلوفر همی بست
به مهر دوست یعنی در خورم من
گر او خورشید شد نیلوفرم من
چو باشد آفتاب خاوری یار
مرا نبود به از نیلوفری کار
به دل همچون صنوبر کوفتی مشت
به سان نیشکر خاییدی انگشت
کفش کز هر نگاری داشتی عار
نگارین گشتی از انگشت افگار
ز انگشتان خونین خامه کردی
ز کافوری کف خود نامه کردی
درون نامه حرف غم نوشتی
برون زین حرف چیزی کم نوشتی
ولی زان نامه هرگز داستانش
نخواندی دلبر ننوشته خوانش
فراوان سال ها کار وی این بود
ز هجران رنج و تیمار وی این بود
جوانی تیره گشت از چرخ پیرش
به رنگ شیر شد موی چو قیرش
برآمد صبح و شب هنگامه برچید
به مشکستان او کافور بارید
گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر
به جای زاغ شد بوم آشیان گیر
نباشد یاد پیری را درین باغ
کزینسان بوم گیرد خانه زاغ
سیاهی را سرشک از نرگسش شست
ز نرگسزار چشمش یاسمین رست
به شادی زیر این طاق کج آیین
سیه پوشیدیش چشم جهان بین
چو ماتمدار گشت از ناامیدی
چرا رفت از سیاهی در سفیدی
ز هندستان مگر بودش نمونه
که باشد کار هندو باژگونه
به روی تازه چون گل چینش افتاد
شکن در صفحه نسرینش افتاد
ز ناز آن چین که افکندی در ابرو
فتادش چون سپر بی ناز در رو
ندارد کس درین بحر کهن یاد
که گیرد آب چین بی جنبش باد
ولی گر باد بودی ور نبودی
رخ چون آب او پر چین نمودی
سهی سروش ز بار عشق خم شد
سرش چون حلقه همراز قدم شد
نه سر نی پای بود از بخت واژون
ز بزم وصل همچون حلقه بیرون
درین غمدیده خاک از خون مردم
چو شد سرمایه بیناییش گم
به پشت خم ازان بودی سرش پیش
که جستی گم شده سرمایه خویش
به سر بردی در آن ویران مه و سال
سرش ز افسر تهی پایش ز خلخال
تهی از حله های اطلسش دوش
سبک از دانه های گوهرش گوش
معطل گردن از طوق مرصع
معرا عارض از زربفت برقع
به زیر پهلو از خاکش نهالین
عذار نازکش را خشت بالین
به مهر یوسفش از خاک بستر
به از مهد حریر حور گستر
به یاد او به زیر روی خشتش
مربع بالشی بود از بهشتش
درین محنت کزان یک شمه گفتم
به شرحش گوهر صد نکته سفتم
نرفتی غیر یوسف بر زبانش
نبودی غیر او آرام جانش
در آن وقتی که گنج سیم و زر داشت
هزاران حقه پر در و گهر داشت
ز هر کس قصه یوسف شنیدی
به پایش گنج سیم و زر کشیدی
دهانش را چو درجی از گهر پر
لبالب ساختی از گوهر و در
بدین بخشش که بودش کار پیوست
شد از سیم و زر و گوهر تهیدست
به پشمین جامه مسکین گشت خرسند
بر آن از لیف خرما شد کمربند
خبرگویان ز یوسف لب ببستند
پس زانوی خاموشی نشستند
گذشت آن کز لب هر صاحب هوش
ز یوسف یافتی قوت از ره گوش
بر آن شد تا ز بی قوتی رهد باز
کند بر راه یوسف خانه ای ساز
که چون افتد گذرگاهی به راهش
پذیرد قوت از آواز سپاهش
زهی بیچاره آن از پا فتاده
زمام اختیار از دست داده
ز وصل خوان جانان بازمانده
نوای عیش او ناساز مانده
نباشد قوتی از بوی یارش
نیابد قوت از پیک دیارش
گهی با باد از وی راز گوید
گه از مرغی نشانش باز جوید
چو بیند رهروی بر رهگذاری
به رویش از ره غربت غباری
ببوسد پای او کز شهریار است
بشوید گرد او گر زان دیار است
وگر سلطانش از راهی سواره
برآید نبودش تاب نظاره
شود خرم به خاک و گرد راهش
نشیند خوش به آواز سپاهش