شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۳۷ - رسدن زلیخا به درگاه پادشاه و سبب ازدحام پرسیدن و جمال یوسف را علیه السلام دیدن و وی را شناختن
جامی
جامی( یوسف و زلیخا )
108

بخش ۳۷ - رسدن زلیخا به درگاه پادشاه و سبب ازدحام پرسیدن و جمال یوسف را علیه السلام دیدن و وی را شناختن

زلیخا بود ازین صورت تهی دل
کزو تا یوسف آمد یک دو منزل
ولی جانش ازان معنی خبر داشت
ز داغ شوق سوزی در جگر داشت
نمی دانست کان شوق از کجا خاست
به حیلت سازیش تسکین همی خواست
به صحرا شد برون تا زان بهانه
ز دل بیرون دهد اندوه خانه
به سختی چند روز آنجا به سر برد
بر آن محنت بسی دندان بیفشرد
گرفت اسباب عیش و خرمی پیش
ولی هر لحظه شد اندوه او بیش
چو در صحرا به خرمن سیلش افتاد
دگر باره به خانه میلش افتاد
به پشت بارگی هودج نشین شد
به منزلگاه خود رحلت گزین شد
اگر چه روی در منزلگهش بود
گذر بر ساحت قصر شهش بود
چو دید آن انجمن گفت این چه غوغاست
که گویی رستخیز از مصر برخاست
یکی گفت این پی فرخنده نامیست
بساط عرض کنعانی غلامیست
غلامی نی که رخشان آفتابی
به دارالملک خوبی کامیابی
زلیخا دامن هودج برانداخت
چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت
برآمد از دلش بی خواست فریاد
ز فریادی که زد بی خود بیفتاد
روان هودج کشان هودج براندند
به خلوتخانه خاصش رساندند
چو شد منزلگهش آن خلوت راز
ز حال بی خودی آمد به خود باز
ازو پرسید دایه کای دلفروز
چرا کردی فغان از جان پر سوز
لب شیرین به افغان چون گشادی
بدان تلخی چرا بی خود فتادی
بگفت ای مهربان مادر چه گویم
که گردد آفت من هر چه گویم
در آن مجمع غلامی را که دیدی
ز اهل مصر وصف او شنیدی
ز عالم قبله گاه جان من اوست
فدایش جان من جانان من اوست
به خوابم روی زیبا وی نموده ست
شکیب از جان شیدا وی ربوده ست
به تن در تب به دل در تاب ازویم
ز دیده غرق خون ناب ازویم
درین کشور ز سودایش فتادم
بدین شهر از تمنایش فتادم
ز خان و مان مرا آواره او ساخت
درین آوارگی بیچاره او ساخت
به هر محنت که دیدی چند سالم
که بود از راحت گیتی ملالم
همه از آرزوی روی او بود
ز شوق قامت دلجوی او بود
ز کوه افزون بود بار من امروز
ندانم چون شود کار من امروز
مه من شاه ایوان که گردد
به رخ شمع شبستان که گردد
کدامین دیده گردد روشن از وی
کدامین خانه گردد گلشن از وی
که یابد از لب جانبخش او کام
که گیرد در پناه سروش آرام
کمند جعد مشکینش که بافد
ز وصل نخل سیمینش که لافد
که بازد حاصل خود در بهایش
که سازد کحل دیده خاک پایش
مرا به گردد از وی حال یا نی
رسد دستم بدین اقبال یا نی
چو دایه آتش او دید کز چیست
چو شمع از آتش او زار بگریست
بگفت ای شمع سوز خود نهان دار
غم شب رنج روز خود نهان دار
صبوری پیشه کردی روزگاری
مکن جز صبر نیز امروز کاری
بود کز صبر امیدت برآید
ز ابر تیره خورشیدت برآید