شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۲۱ - به خواب آمدن یوسف علیه السلام زلیخا را نوبت سیم و نام و مقام وی دانستن و به عقل و هوش باز آمدن
جامی
جامی( یوسف و زلیخا )
124

بخش ۲۱ - به خواب آمدن یوسف علیه السلام زلیخا را نوبت سیم و نام و مقام وی دانستن و به عقل و هوش باز آمدن

بیا ای عشق پر افسون و نیرنگ
که باشد کار تو گه صلح و گه جنگ
گهی فرزانه را دیوانه سازی
گهی دیوانه را فرزانه سازی
چو بر زلف پریرویان نهی بند
به زنجیر جنون افتد خردمند
وگر زان زلف بندی برگشایی
چراغ عقل یابد روشنایی
زلیخا یک شبی نی صبر و نی هوش
به غم همراز و با محنت هم آغوش
ز جام درد درد آشامیی کرد
ز شور عشق بی آرامیی کرد
کشید از مقنعه موی معنبر
فشاند از آتش دل خاک بر سر
به سجده پشت سرو ناز خم کرد
زمین را رشک گلزار ارم کرد
ز نرگس ریخت اشک ارغوانی
چو سوسن کرد ساز خوش زبانی
شد از غمگین دل خود غصه پرداز
به یار خویش کرد این قصه آغاز
که ای تاراج تو هوش و قرارم
پریشان کرده ای تو روزگارم
غمم دادی و غمخواری نکردی
دلم بردی و دلداری نکردی
ندانم نام تو تا سازمش ورد
نیابم جای تو تا گردمش گرد
به کام خویش می کردم شکر خند
کنون در بندم از تو چون نی قند
چو غنچه بس که خوردم از غمت خون
فتادم همچو گل از پرده بیرون
نمی گویم که در چشمت عزیزم
نه آخر مر تو را کمتر کنیزم
چه باشد گر کنیزی را نوازی
ز بند محنتش آزاد سازی
مبادا کس به خون آغشته چون من
میان خلق رسوا گشته چون من
دل مادر ز بد پیوندیم تنگ
پدر را آید از فرزندیم ننگ
پرستاران مرا بدرود کردند
به تنهاییم غم فرسود کردند
زدی آتش به جان چون من خسی را
نسوزد کس بدینسان بی کسی را
به آن مقصود جان و دل خطابش
بدینسان بود تا بربود خوابش
چو چشمش مست گشت از ساغر خواب
به خوابش آمد آن غارتگر خواب
به شکلی خوبتر از هر چه گویم
ندانم بعد ازین دیگر چه گویم
به زاری دست در دامانش آویخت
به پایش از مژه خون جگر ریخت
که ای در محنت عشقت رمیده
قرارم از دل و خوابم ز دیده
به پاکی کاینچنین پاک آفریدت
ز خوبان دو عالم برگزیدت
که اندوه مرا کوتاهیی ده
ز نام و شهر خویش آگاهیی ده
بگفتا گر بدین کارت تمام است
عزیز مصرم و مصرم مقام است
به مصر از خاصگان شاه مصرم
عزیزی داد عز و جاه مصرم
زلیخا چون ز جانان این نشان یافت
تو گویی مرده صد ساله جان یافت
رسیدش باز ازان گفتار چون نوش
به تن زور و به جان صبر و به دل هوش
ازان خوابی که دید از بخت بیدار
اگر چه خفت مجنون خاست هوشیار
خبر زان مه که در دل جوشش آورد
دگر باره به عقل و هوشش آورد
کنیزان را ز هر سو داد آواز
که ای با من درین اندوه دمساز
پدر را مژده دولت رسانید
دلش را زآتش محنت رهانید
که آمد عقل و دانش سوی من باز
روان شد زآب رفته جوی من باز
بیا بردار بند زر ز سیمم
که نبود از جنون من بعد بیمم
چو مدخل سیم را در بند مگذار
به دست خود بند از سیم بردار
پدر را چون شنید این مژده در گوش
به استقبال آن رفت از سرش هوش
به رسم عاشق اول ترک خود کرد
وز آن پس ره سوی آن سرو قد کرد
دهان بگشاد آن مار دو سر را
رهاند از بند زر آن سیمبر را
پرستاران به پاش سر نهادند
به زیر پایش تخت زر نهادند
نشاندندش فراز مسند ناز
به زرین تاج کردندش سرافراز
پریرویان ز هر جا جمع گشتند
همه پروانه آن شمع گشتند
به همزادان چو در مجلس نشستی
چو طوطی لعل او شکر شکستی
سر درج حکایت باز کردی
ز هر شهری سخن آغاز کردی
ز روز و شام گشتی نکته انگیز
شدی از ذکر مصر اندر شکر ریز
حدیث مصریان کردی سرانجام
که تا بردی عزیز مصر را نام
چو این نامش گرفتی بر زبان جای
درافتادی به سان سایه از پای
ز ابر دیده سیل خون فشاندی
نوای ناله بر گردون رساندی
به روز و شب همه این بود کارش
سخن از یار راندی و دیارش
به این گفتار خوش گشتی سخن گوش
وگر نی بودی از گفتار خاموش