شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۱۰ - در تمدح سلطانی که به موجب مدح السلطان یستنزل الامان مدحت او طیب زندگانی را ضمان است و مادح او از فوت امانی در امان
جامی
جامی( یوسف و زلیخا )
130

بخش ۱۰ - در تمدح سلطانی که به موجب مدح السلطان یستنزل الامان مدحت او طیب زندگانی را ضمان است و مادح او از فوت امانی در امان

جهان یکسر چه ارواح و چه اجسام
بود شخص معین عالمش نام
بود انسان درین شخص معین
چو عین باصره در چشم روشن
درین عین آن که چون انسان عین است
جهان مردمی سلطان حسین است
به زیر این خمیده طاق مینا
دو چشم آدمیت زوست بینا
خوشا چشمی که بینایی ازو یافت
به بینایی توانایی ازو یافت
فلک صد چشم دارد بر ره او
که چشم خود کند منزلگه او
ز روی اوست روشن چشم عالم
به بوی اوست گلشن خاک آدم
به حسن خلق و لطف خلق بی قیل
بود یوسف درین مصر فلک نیل
در اصلابش کرم رسمی قدیم است
کریم ابن الکریم ابن الکریم است
سزد گر از کمال خوبی او
کند پیر فلک یعقوبی او
ز کف بحر نوال آورده در مشت
کشیده جویباری از هر انگشت
دو صد کشت امل در هر دیاری
شده سرسبز از هر جویباری
ز دستش کابر و یم هستند ازان کم
خروشان باشد ابر و کف زنان یم
نموده لمعه ای از زرفشان تیغ
نهفته تیغ خود خورشید در میغ
چو گشته برق تیغش پرتوافکن
جهان را کرده چون خورشید روشن
دو دم یک برق را گر چه بقا نیست
بقا از تیغ او یکدم جدا نیست
بقای او فنای تیرگی هاست
نیاید روشنی با تیرگی راست
ز عدل او به وقت خواب شبگیر
کند نطع از پلنگ خفته نخچیر
ز شبگردی چو یابد گرگ مالش
نهد از دنبه میشش گرد بالش
پی جذب محبت چنگل باز
شود قلاب مرغ تیز پرواز
درخت بیشه ای پر شاخ و پیوند
اگر شاخ گوزنی را کند بند
کند شیر ژیان مشکل گشایی
به پنجه بخشد از بندش رهایی
کمینگاه بد اندیشان بی باک
بود ز اندیشه ناایمنی پاک
اگر یک تن بود چون مهر انور
ز مشرق تا به مغرب طشتی از زر
نیارد هیچ عور از درع پرهیز
که در طشت زر او بنگرد تیز
چو صبح آنجا که لطف او بخندد
چو ظلمت ظلم از آنجا رخت بندد
چو برق آنجا که قهرش بر فروزد
به یک شعله جهانی را بسوزد
خداوندا به پیران جوانبخت
که تا هست آسمان چتر و زمین تخت
به زیر پای تخت شاهیش باد
به تارک چتر ظل اللهیش باد
فلک با چتر او در چاپلوسی
زمین با تخت او در خاکبوسی
خراب آباد عالم باد معمور
به اولاد کرامش تا دم صور
به تخصیص آن که چرخ آمد مطیعش
زمان را تاج سر نام بدیعش
زمانش آن عجم از وی مشرف
به تعریف عرب بادا معرف
جهان را تا بلندی هست و پستی
مباد این نام پاک از لوح هستی
دگر شهزاده کز بخت مظفر
به طفلی شد طفیلش تخت و افسر
خرد چون دید جاه و احترامش
همی کرد آرزو نقشی ز نامش
درین میدان که بادا خالی از درد
فلک طاس تهی را پر فرح کرد
ز بزمش خور یکی زرین قدح باد
دلش چون نام دایم پر فرح باد