بخش ۴۷ - حکایت عمر عبدالعزیز که در همه عمر عزیز از افسر عین عدالت سربلند بود و از حلقه میم مروت کمربند
171
بخش ۴۷ - حکایت عمر عبدالعزیز که در همه عمر عزیز از افسر عین عدالت سربلند بود و از حلقه میم مروت کمربند
چون ثمر دوحه عبدالعزیز
دولت دین شد شرف ملک نیز
قاعده عدل عمر تازه کرد
ملک و خلافت به یک اندازه کرد
کوه نشینان که ز ظلم سپاه
خاسته بودند ز سرهای راه
پویه کنان بر سر راه آمدند
بهر خبر پرسی شاه آمدند
کان شه پیشین ستمگر چه شد
حال وی ازگردش اختر چه شد
وین شه عادل دل فیروز روز
کیست که شد نیر عالم فروز
رهسپری گفت چه سان یافتید
این خبر خیر که بشتافتید
مژده رساندند که بودی دلیر
بر رمه زین پیش بسی گرگ و شیر
بر رمه از گرگ دلیری نماند
شیر به خونخواری شیری نماند
بره و گرگند به هم گشته رام
آهو و شیرند به هم در خرام
این همه از دولت این خسرو است
کز قدمش رسم عدالت نو است
آن ز خساست صفت گرگ داشت
بر سر ما گرگ دگر می گماشت
وین ز کرم چون به بزرگی رسید
گرگ ز سر کسوت گرگی کشید
هست درین مرحله خرد و بزرگ
با دهن یوسف و دندان گرگ
گر چه بود خوش لب خندانشان
جامی و صد زخم ز دندانشان