شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۴۱ - حکایت عارف دل بیدار شب زنده دار
جامی
جامی( تحفة الاحرار )
174

بخش ۴۱ - حکایت عارف دل بیدار شب زنده دار

عارفی از ظلمت شب نور یاب
دیده فرو بست به کلی ز خواب
شب که ز خورشید نظر دوختی
شمع نظر تا سحر افروختی
هر مژه از دیده خونابه ده
بود به ابروش همانا گره
روزی ازو کرد فضولی سؤال
کای نزده راه تو خواب و خیال
چون دل بیدار تو از خواب رست
دیده چرا بایدت از خواب بست
رنج نخفتن چو گران داردت
یکدمه راحت چه زیان داردت
گفت نشاید که خدای جهان
هر شبی آید ز نخست آسمان
بانگ زند کز صف دوران راه
کیست که آید به درم عذرخواه
تا کرم خویش سفیرش کنم
رحمت خود عذر پذیرش کنم
من به چنین حال نهم سر به خواب
گوش بخوابانم ازین خوش خطاب
او نظر لطف به من کرده باز
دیده اقبال من از وی فراز
هر که کند دعوی سودای او
خواب کنان از رخ زیبای او
دعویش از صدق بود بی فروغ
چون نفس صبح نخستین دروغ
جامی اگر دیده تو روشن است
در دلت از روضه جان روزن است
سخت قدم باش درین ره نه سست
چشم بر آن دار که چشمش به توست