136
بخش ۴۱ - حکایت نظام الملک و منجم موصلی
بود در دولت نظام الملک
آن فلک بحر فضل او را فلک
موصلی نسبتی به نیشاپور
به نجوم و اصول آن مشهور
پشت او چون کمان به قبضه شیب
متصل در کمانش سهم الغیب
هر چه از آسمان خبر دادی
تیر حکمش خطا نیفتادی
بود در شهر خادم خواجه
در سفرها ملازم خواجه
ضعف پیری بر او چو زور آورد
روی در عالم سرور آورد
خواست روزی ز خواجه اذن و نهاد
در نشاپور روی از بغداد
خواجه وقت وداع با او گفت
کای دلت گنج رازهای نهفت
کی بود وقت رخت بستن من
یا صدف پر گهر شکستن من
گفت چون من روم پس از شش ماه
رخت بندی ازین نشیمنگاه
دستت از کار و بار بسته شود
صدفت بر گهر شکسته شود
خواجه این راز را نگه می داشت
چشم بر واصلان ره می داشت
از نشاپور هر که را دیدی
خبر موصلی بپرسیدی
هر که از صحتش خبر گفتی
همچو گل از نشاط بشگفتی
موصلی را به نامه کردی یاد
خاطرش را ز تحفه کردی شاد
زین حکایت گذشت سالی چند
بود خواجه به حال خود خرسند
ناگهان قاصدی رسید از راه
از نشاپور و اهل آن آگاه
خواجه احوال موصلی پرسید
گفت مسکین به خواجه جان بخشید
زان خبر وقت خواجه درهم شد
دل شادش نشانه غم شد
بحلی خواست از ستمزدگان
شادمان ساخت جان غمزدگان
وقف ها کرد و وقفنامه نوشت
تخم چندین هزار نیکی کشت
بندگان را ز بند کرد آزاد
ساخت ز آزادنامه هاشان شاد
کرد ادا آنقدر که وامش بود
وامداران شدند ازو خوشنود
به وصایازباندرازی کرد
بس کسان را که کارسازی کرد
دست از کار و بار و دنیا بست
دیده بر راه انتظار نشست
تا به تیغ جماعت بی باک
لوح جانشان ز حرف ایمان پاک
کرد جا در حظیره شهدا
روح الله روحه ابدا