شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۴۷ - قصه عاشق شدن آن دختر ترسا بر آن جوان مسلمان و در مفارقت وی بر بستر مرگ افتادن و جان دادن
جامی
جامی( دفتر دوم )
131

بخش ۴۷ - قصه عاشق شدن آن دختر ترسا بر آن جوان مسلمان و در مفارقت وی بر بستر مرگ افتادن و جان دادن

از صف صوفیان سبک سیری
در سیاحت گذشت بر دیری
دید آنجا یکی ز رهبانان
لیک در کسوت مسلمانان
گفت کای کهنه پیر دیرانی
چیست این کسوت مسلمانی
گفت عمریست تا مسلمانم
دیده روشن به نور ایمانم
گفت کین دولت از کجات رسید
که درین تیرگی صفات رسید
گفت در دیر ما گرفت مقام
نوجوانی ز زمره اسلام
قامتش گلبنی ز باغ بهشت
چهره روشنتر از چراغ بهشت
لب نوشین او مسیحادم
با میانی چو رشته مریم
عالمی را ز مهر آن مهوش
دل چو قندیل دیر پر آتش
بود پاکیزه دختری ترسا
بر گل از زلف عنبری تر سا
داشت مالی ز حد و عد بیرون
با جمالی بسی ز مال افزون
چشم دختر بر آن جوان افتاد
زان نظر آتشش به جان افتاد
خرمن عافیت به بادش رفت
هر چه جز یاد او ز یادش رفت
نه به شب خواب و نه به روز قرار
با دل ریش و دیده خونبار
گفت و گو با خیال او می کرد
جست و جوی وصال او می کرد
حیله ها کرد و مکرها انگیخت
سیم و زر هر چه داشت بر وی ریخت
سیم و زر پیش او وجود نداشت
حیله و مکر هیچ سود نداشت
آخر از کار خویش مضطر ماند
وز فروماندگی به جان درماند
بود آنجا مصوری قادر
در میان مصوران نادر
نقش هر آفریده بی کم و کاست
بکشیدی چنانچه بودی راست
دامن از زر و سیم مالامال
با مصور بگفت صورت حال
چون مصور حدیث او بشنید
شکل یارش چنانکه بود کشید
کرد جایش فراز مسند ناز
عشقبازی به وی نهاد آغاز
گاه پیشش ز شوق نالیدی
روی بر خاک پاش مالیدی
گاه بر روی او گشادی چشم
گاه بر پای او نهادی چشم
گه بدو دست در کمر کردی
گه ز لبهای او شکر خوردی
لیکن آن کس که هست تشنه به آب
کی برد تشنگیش موج سراب
روزگاری چنین به سر می برد
غمش از دل بدین بدر می برد
تا که از دور چرخ جان فرسای
آمد از رنج تن جوان از پای
ماهش از تب کشید رنج محاق
جانش از تن گرفت راه فراق
دختر این را چو دید از غم و درد
شرح دادن نمی توان که چه کرد
آمدش بر درون آزرده
زخم صد مادر پسر مرده
هر چه ز آغاز مرگ عالمیان
کرده باشند جمله ماتمیان
همه را کرد بلکه افزون نیز
بلکه از حد وصف بیرون نیز
جان و دل سوخت ز آتش غم او
سیم و زر کرد صرف ماتم او
ماتمی داشت کین خراب آباد
آنچنان ماتمی ندارد یاد
آخر آورد سوی صورت روی
مرهم درد خود ز صورت جوی
روز بودی ثنای او گفتی
شب شدی سر به پای او خفتی
یک شبی گفت و گوی او کردیم
صبحدم ره به سوی او کردیم
یافتیمش به خواری افتاده
پیش صورت به خاک و جان داده
کرده بر روی صفحه دیوار
چند بیتی به خون دیده نگار
کای دل ای دل ز مرگ بی غم باش
چون رسد مرگ شاد و خرم باش
ترک ادبار خود گرفتم من
دین دلدار خود گرفتم من
توبه کردم ز کیش نصرانی
کیش من نیست جز مسلمانی
چشم دارم که در ریاض نعیم
من و جانان به هم شویم مقیم
جاودان رو به سوی او آرم
دامن او ز دست نگذارم
رفت او و به فرصتی اندک
می روم من هم از قفا اینک
شاد گشتند ازان مسلمانان
بر وی و دین وی ثناخوانان
خاک او پیش یار او کندند
اشک ریزان به خاکش افکندند
روز دیگر به بامداد پگاه
سوی آن بیت ها فتاد نگاه
بود کرده رقم به خون جگر
زیر آن بیت ها سه چار دگر
که عجب زین سفر بیاسودم
وصل جانانست زین سفر سودم
به عنایت رضای من جستند
نامه های خطای من شستند
یافتم بار در جوار خدای
داد در پیشگاه قربم جای
منم امروز و دولت سرمد
دامن وصل یار و عیش ابد
گفت راهب چو خواندم آن دو سه حرف
نوری اندر دلم فتاد شگرف
خاطر من بر آن گرفت آرام
که بود دین حق همین اسلام
کردم از جان و دل به آن اقرار
گشتم از دین دیگران بیزار