شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۲۷ - حکایت آن غوری که در مناره پنهان شده بود و فریاد می کرد که مرا مجویید که من اینجا نیستم
جامی
جامی( دفتر اول )
114

بخش ۲۷ - حکایت آن غوری که در مناره پنهان شده بود و فریاد می کرد که مرا مجویید که من اینجا نیستم

روستایی ز دست باران جست
رفت و در پای ناودان بنشست
ساده ای از تکاو عرصه غور
کرد روزی به سوی شهر عبور
مانده و گرسنه ز راه تکاو
بر کتف توبره به پا گرگاو
اوفتادش گذر به دکانی
دید پر نان و نانخورش خوانی
بی تکلف گذشت و خوش بنشست
کرد بیرون ز زیر پشمین دست
صاحب خوان چو بود اهل کرم
نزد از منع و زجر با او دم
چون ازان نان و خوان به تنهایی
خورد چندانکه داشت گنجایی
توبره بر زیر سر نهاد و بخفت
صاحب خوان چو آن بدید آشفت
گفت برخیز هان و هان برخیز
زودتر زین در دکان بگریز
ملک شهر حکم فرموده
که بگیرند الاغ آسوده
دمبدم می رسد یکی سرهنگ
می کند سوی هر الاغ آهنگ
می کشد در قطار خویش تو را
می کشد زیر بار خویش تو را
می برد بارکش به هر سویت
می کند ریش پشت و پهلویت
مرد غوری چو آن سخن بشنید
توبره بر کتف نهاد و دوید
در به در کو به کو بسی شتافت
هیچ جایی به از مناره نیافت
از همه مردمان کناره گزید
ترس ترسان در آن مناره خزید
از قضا بهر سود و سودایی
خاست از شهر شور و غوغایی
شد گمانش که شور سرهنگ است
کش به سوی الاغ آهنگ است
بانگ می زد که من نهان شده ام
وز جفای تو در امان شده ام
زود بگذر سخن مگوی اینجا
من نهانم مرا مجوی اینجا
بلکه خود زین دیار دورم من
همچنان در تکاو غورم من
صد سخن بیش ازین قبل بودش
لیک هر یک خلاف مقصودش
همچو آن ساده دل که از دغلی
ساخت بر ذکر سر نشان جلی
ذکرش آمد برون ز پرده سر
بر خیال سر او هنوز مصر