بخش ۱۵۳ - قصه روستایی که درازگوش پیر لنگ پشت ریش به بازار خر فروشان برد، دلال فریاد برداشت که کی می خرد خری جوان روان تندرست، روستایی چون آن بشنید باور داشت و از فروختن درازگوش پشیمان شد
129
بخش ۱۵۳ - قصه روستایی که درازگوش پیر لنگ پشت ریش به بازار خر فروشان برد، دلال فریاد برداشت که کی می خرد خری جوان روان تندرست، روستایی چون آن بشنید باور داشت و از فروختن درازگوش پشیمان شد
پاسخش داد کای سلیم القلب
کرده دهر از تو فهم و دانش سلب
بلکه هرگزتو را نبوده ست آن
کز تو گویم کس ربوده ست آن
سالها شد که راکب اویی
قصه او ز من چه می جویی
به گزافی که بر زبان دو سه یار
راندم از بهر گرمی بازار
در صفت های این متاع سقط
از جهالت چه اوفتی به غلط
خواجه را بین که عمرهای دراز
بوده در حرص و بخل و خست و آز
غیر جمع درم نورزیده
گرد کسب کرم نگردیده
گر کشندش ز کام سی دندان
به ازان کز دهانش یک لب نان
گر کنندش ز پنجه پنج انگشت
ندهد حبه ای برون از مشت
ور درم واری از کفش ببرند
به که دیناری از کفش ببرند
چون نهد خوان در آفتاب به پیش
گیرد از ترس دست سایه خویش
مگسی کافتدش به کاسه درون
نا مکیده نیفکند به برون
کرده بر خاطر آن مبرد خوش
نحو را چون کسایی و اخفش
صرف دینار و درهم مجموع
پیش او هست مطلقا ممنوع
بس که می داردش ز کسر نگاه
نیست کس را به کسری از وی راه
صرف را چون ندید صرفه خویش
حرفی از نحو ساخته حرفه خویش
با چنین سیرت ار کند به مثل
مدح او طامعی خسیس و دغل
کای چو حاتم به جود گشته سمر
پیش تو صد چو معن بسته کمر
صیت جود کف تو در عالم
طعن معن است و ماتم حاتم
ذکر حاتم به عهد تو تا کی
شد ز نام تو نامه او طی
پیش تو یاد معن بی معنی ست
هر گدایی ز جود تو معنی ست
ز ابلهی گوش سوی او دارد
گفته اش جمله راست پندارد
زاغ عجب اندر آشیان دماغ
نهدش بیضه زان فسانه و لاغ
از خیالش زند نهالی سر
کش بود کبر برگ و نخوت بر
هرگز آن ابله سفله پیشه
نکند در دل خود اندیشه
کانچه گفت آن منافق طامع
نیست قطعا مطابق واقع
همه کذب است و افترا و نفاق
ندهد بویی از وفا و وفاق
نخوت آرد ز جانب ممدوح
که کند سد بابهی فتوح
زور و بهتان ز جانب مادح
که بود در کمال دین قادح
باشد القصه هر دو را مشئوم
زان به شرع هدی بود مذموم
ساده مردی ز عقل دور ترک
داشت در ده یکی ضعیف خرک
خرکی پیر و سست و لاغر و لنگ
که نرفتی دو روز یک فرسنگ
بس که از روزگار دیده دروش
نمی دم او به جای مانده نه گوش
هرگز از ضرب گز نیاسودی
راه را جز به گز نپیمودی
بود دایم ز زخم مرد سلیم
سرخ کیمخت او به رنگ ادیم
گر رسیدی به جو یکی باریک
همه عالم بر او شدی تاریک
ور شدی راه هم ز بولش گل
بودی از گل گذشتش مشکل
روزی آن ساده سوی شهرش برد
به حریفان خر فروش سپرد
یکی از جمع خر فروشانه
بهر آن کار ریش زد شانه
بانگ می زد که کیست در بازار
که خرد بهر خود خری رهوار
خر مگو استری جوان و روان
سخت در راه و تند در میدان
جهد از جای اگر رسد به مثل
سایه تازیانه اش به کفل
بلکه بر سایه اش گر آید نیش
گامها بگذرد ز سایه خویش
می جهد همچو باد جای به جای
می رود همچو آب در گل و لای
هست جوی بزرگ و نهر عظیم
پیش او کم ز جدول تقویم
خلق ازان گفت و گوی می خندید
لیک آن ساده مرد چون بشنید
سر فراگوش خر فروش آورد
کای به بازار خر فروشان فرد
اگر این قصه راست می گویی
راه این عرصه راست می پویی
سخنی گویمت به من کن گوش
به منش باز ده به کس مفروش
دیر شد کین چنین ستوده الاغ
که تو گفتی کنم به شهر سراغ
ای عجب کان خود آن من بوده ست
روز و شب زیر ران من بوده ست
یار در خانه و به گرد جهان
من طلبکارش آشکار و نهان