94
بخش ۱۰۵ - تتمه قصه غوری
مرد غوری گرسنه و تشنه
رمقی در تن از حیاتش نه
لنگ لنگان به خانه روی نهاد
هر که پرسید ازو جوابش داد
که زدم گام تا توانستم
بازگشتم همینکه دانستم
که به کعبه نمی رسم امروز
تا به کعبه بسی رهست هنوز
از سه فرسنگ شد درونم خون
چون توانم هزار رفتن چون
بعد ازین کنج عزلتی گیرم
رو به دیوار محنتی میرم
چون نیامد به دست صحبت یار
واکشم پا ز صحبت اغیار