بخش ۵۹ - حکایت گفتن وامق به آن که پرسید مقصود تو از این جست و جوی چیست
98
بخش ۵۹ - حکایت گفتن وامق به آن که پرسید مقصود تو از این جست و جوی چیست
خورده دانی گفت با وامق به راز
کای ز داغ عشق عذرا در گداز
می بری عمری به سر در جست و جوی
چیست مقصودت ز جست و جو بگوی
گفت مقصود آنکه با عذرا به هم
روی خویش اندر یکی صحرا نهم
در میان بادیه گیرم وطن
بر سر یک چشمه باشم خیمه زن
دوست زانجا دور و دشمن نیز هم
جان ز خلق آسوده و تن نیز هم
گر روم هر سو دو صد فرسنگ بیش
نایدم از آدمی دیار پیش
دیده گردد مو به مو اعضای من
قبله رویم شود عذرای من
با هزاران دیده رو سویش کنم
تا ابد نظاره رویش کنم
بلکه از نظاره هم یکسو شوم
وز دویی آزاد گردم او شوم
تا دویی باقی بود دوری بود
جان اسیر داغ مهجوری بود
چون نهد عاشق به کوی وصل گام
جز یکی می در نگنجد والسلام