بخش ۷۹ - عقد بیست و چهارم در حریت که طوق بندگی حق را گردن نهادن است و ربقه بندگی خلق از گردن گشادن
113
بخش ۷۹ - عقد بیست و چهارم در حریت که طوق بندگی حق را گردن نهادن است و ربقه بندگی خلق از گردن گشادن
ای ملک زاده اقلیم وجود
پدرت خیل ملک را مسجود
سایبان حرمت چرخ برین
تختگاه قدمت گوی زمین
«ولقد کرمنا» تاج سرت
«وحملناهم » رخش سفرت
کوه در خدمت تو بسته کمر
کان پی زینت تو داده گهر
بحر هم نیز به کار تو در است
بهر تو حیله ور و حیله گر است
که دهد حقه در از صدفت
که نهد پنجه مرجان به کفت
از پی مطبخ تو جانوران
گله گله به در و دشت چران
باغ صد میوه خوش پرورده
نقل بزم تو مهیا کرده
هر چه زیر فلک بی سر و بن
هست القصه چه نوی چه کهن
همه بهر تو و تو بهر خدای
یکدم از رقده غفلت به خود آی
بازگونه مکن این وضع بدیع
که وضیعی نبود کار رفیع
نیستی باد چو صاحب هوسی
در میاویز به هر خار و خسی
نیستی آب چو آلوده دلی
در میامیز به هر لای و گلی
نیستی خاک بنه زین پستی
قدم سعی به بالادستی
گرم رو آمده چون آتش باش
هر چه پیش آید ازان سرکش باش
از خسان سرکشی آزادگی است
به خسان بستگی افتادگی است
تا به کی بنده هر خس باشی
بنده هر کس و ناکس باشی
چیست خس هر چه نه شاه ازل است
کش به هستی نه عوض نی بدل است
از همه بگسل و با او پیوند
بنه از بندگیش بر خود بند
بو که از بند غم آزاد شوی
به غم بندگیش شاد شوی
شاه فرد است مشو بیهده گرد
فرد شو بهر طلبگاری فرد
دست ز آلایش کونین بشوی
ترک آسایش کونین بگوی
پای بیرون نه ازین دیرین دیر
دل بپرداز ز آویزش غیر
بنده ای شو ز دو کون آزاده
لوحی از نقش تعلق ساده
گر برآرد ز زمین باد دمار
ننشیند به ضمیر تو غبار
ور ز موجت گذرد آب ز سر
نشود دامن تجرید تو تر
ور جهان شعله زند آتش وش
وقت تو گردد ازان آتش خوش
زیر این دایره زنگاری
گل بود خار و عزیزی خواری
رونق گل مطلب از خارش
مشو از بهر عزیزی خوارش
آن زمان خلعت عزت یابی
که رخ از عزت او برتابی