93
بخش ۱۲۸ - حکایت شهری با روستایی که وی را به باغ خود برد
میوه ها تازه و تر شاخ به شاخ
روزی باغ روان کرده فراخ
سیب و امرود به هم مشت زده
فندق از خرمی انگشت زده
نار پستان صنمی شاخ انار
سرکش از بوسه و آبی ز کنار
تاک ها کرده در او پر پایه
همچو عالی گهران پر مایه
نخشبی های وی از گوهر پاک
کرده یاقوت تر آویزه تاک
هر که از فخری او گفته صفات
دهنش کرده پر از حب نبات
شهری القصه چو آن باغ بدید
گاو نفسش به چراگاه رسید
می نکرد از پس و از پیش نگاه
همچو گرگی که فتد در رمه گاه
همچو بادی که ز دشت آید سخت
میوه با شاخ شکستی ز درخت
کندی آنسان ز درختی سیبی
که رساندی به درخت آسیبی
ور بر آن سیب نه دستش بودی
کردی از سنگ کلوخ امرودی
به سوی نار چو دست آوردی
حقه لعل شکست آوردی
ور یکی خوشه ز تاک افکندی
تاک را پایه به خاک افکندی
بیخودیهاش چو دهقان می دید
بر خود از غصه آن می پیچید
شهریش گفت ز من این تک و پوی
گر نه بر وفق مراد است بگوی
گفت من با تو چه گویم آخر
وز تو انصاف چه جویم آخر
نه یکی دانه به گل کاشته ای
نه نهالی ز گل افراشته ای
نه زمینی ز تو آراسته گشت
نه درختی ز تو پیراسته گشت
نشد از بیل کفت آبله دار
نشدی غرقه به خون آبله وار
آبیاریت شبی خواب نبرد
راحت خواب تو را آب نبرد
در دلت نیست جز این اندیشه
کین به خود رسته چو کوه و بیشه
کی ز رنجم شود آگه دل تو
نیست جز بی خبری حاصل تو
رنج همدرد که داند همدرد
شرح آن هست به بیدردان سرد
شهریی شد ز ره دشت به ده
تا گشاید ز دلش گشت گره
دید از ابنای دهش دهقانی
بردش از راه سوی بستانی
باغی آراسته چون باغ بهشت
بل کز آراستگی داغ بهشت