بخش ۱۰ - عقد اول در پرده گشایی از گشادگی دل و بیان آنکه در پهلوی راستان به وی توان رسید محروم ماند هر که در پهلوی خویش طلبید
132
بخش ۱۰ - عقد اول در پرده گشایی از گشادگی دل و بیان آنکه در پهلوی راستان به وی توان رسید محروم ماند هر که در پهلوی خویش طلبید
ای به پهلوی تو دل در پرده
سر ازین پرده برون ناورده
دل که هر سر بود آورده او
دل در پرده بود پرده او
یکدم از پرده غفلت بدر آی
باشد این راز شود پرده گشای
نیست این پیکر مخروطی دل
بلکه هست این قفس و طوطی دل
گر تو طوطی ز قفس نشناسی
به خدا ناس نیی نسناسی
دل شه خرگهی است این خرگاه
نام خرگه ننهد کس بر شاه
شه دگر باشد و خرگاه دگر
ترک خرگه کن و در شاه نگر
گلبن جان چو نشاندند به گل
بود مقصود ازل غنچه دل
غنچه دل چو شکفتن گیرد
در وی آفاق نهفتن گیرد
عالم و عالمیان در وی گم
همچو یک قطره نم در قلزم
چرخ یک غنچه ز بستان دل است
نطق یک نغمه ز دستان دل است
عنصر ناز ز باغش وردی
توده خاک ز راهش گردی
یک نفس وارهوا از سحرش
هفت دریا صدف یک گهرش
نه فلک پیش درش دهلیزی
پیش چیزیش حهان ناچیزی
زیب دست ادبش خاتم دین
آسمان کتبش نقش نگین
گنج پنهان ازل را گنجور
نشر احسان ابد را منشور
میوه زار کرمش نامقطوع
میوه خوار حرمش ناممنوع
گوی او دستخوش ما و تو نیست
رشته اش مهره کش ما و تو نیست
بلکه ما در کف او دستخوشیم
بسته رشته او مهره وشیم
اوست چون باد صبا ما چو غبار
اوست چون ابر چمن ما چو بهار
گرد مسکین ز زمین چون خیزد
گر نه در دامن باد آویزد
کی کشد سبزه سر از خاک چمن
رشته ابر نیفکنده رسن
هست ازو بخشش و بخشایش ما
هست ازو کاهش و افزایش ما
تن به جان زنده و جان زنده به دل
نیست هر جانور ارزنده به دل
زنده بودن به دل از محرمی است
این هنر خاصیت آدمی است
بی دل زنده چه مردار چه تو
زین شرف مانده چه دیوار چه تو
دل به تدبیر خرد نتوان یافت
بگذر از خود که به خود نتوان یافت
این که در پهلوی چپ می بینی
به اگر پهلو از او درچینی
راستی جوی که در پهلویش
دل و جان زنده شود از بویش
سالها خون جگر باید خورد
خاک ره کحل بصر باید کرد
بو که از زنده دلی یابی بوی
به ره زنده دلی آری روی
دل شود زنده ز بیخویشتنی
نه ز پر علمی و بسیار فنی
به اگر حاصل خود را سوزی
که به تحصیل چراغ افروزی
ره به بی خویشتنی آوردن
بهتر از دود چراغت خوردن
گر تو از خود ننشینی به فراغ
روشنایی ندهد دود چراغ
به چراغی چه شوی روی به راه
که کند دود ویت خانه سیاه
جو چراغی که نباشد دودش
رهنما ساز سوی مقصودش
پرتو نور دل پیر است آن
که چو خورشید جهانگیر است آن
دیده مپسند ازان نور فراز
هستی خویش در آن نور بباز
همچو خور گر به خود آتش نزنی
گر شوی صبح دم خوش نزنی