بخش ۹ - داستان مایل شدن مجنون به یکی از خوبان قبایل و محبوبان شیرین شمایل و از غیرت التفات وی با دیگری دل از وی برداشتن و هر دو را به هم بگذاشتن
175
بخش ۹ - داستان مایل شدن مجنون به یکی از خوبان قبایل و محبوبان شیرین شمایل و از غیرت التفات وی با دیگری دل از وی برداشتن و هر دو را به هم بگذاشتن
آن را که به عشق گل سرشتند
وین حرف به لوح دل نوشتند
شسته نشود ز لوحش این حرف
ور عمر کند به شست و شو صرف
هر لحظه کند به یاری آهنگ
در دامن دلبری زند چنگ
گر در همه جا به جان خریدار
تا خود به کجا شود گرفتار
قیس آن ز قیاس عقل بیرون
نامش به گمان خلق مجنون
ناگشته هنوز اسیر لیلی
می داشت به هر جمیله میلی
یک ناقه رهگذار بودش
کارنده به هر دیار بودش
مویش چو شفق به سرخرنگی
زنجیره زده چو موی زنگی
از گردن و موی او مثالی
طالع شده در شفق هلالی
بی ماندگی از روش فلک سان
پیشش همه کوه و دشت یکسان
سیلی گردی میان وادی
بر قله کوه گردبای
کردی پی راه بین هر جای
آیینه گری به هر کف پای
هر روز بر او سوار گشتی
پوینده هر دیار گشتی
آهنگ به هر قبیله کردی
جویایی هر جمیله کردی
روزی به همین طریقه می گشت
ناگه به یکی قبیله بگذشت
می کرد به هر طرف نگاهی
از دور بدید جلوه گاهی
خوبان چو ستاره حلقه بسته
ماهی به میانشان نشسته
ماهی نه که روشن آفتابی
در هر دل ازو فتاده تابی
شد جانبشان سلام گویان
زان ماه نشان و نام جویان
گفتند کریمه نام دارد
اصل و نسب از کرام دارد
دستوری چون به سوی او راند
در ساحت او شتر بخواباند
زانوی شتر ببست و بنشست
بنهاد به زانوی ادب دست
دزدیده به روی او نظر کرد
در جان وی آن نظر اثر کرد
خندان خندان شکر شکن شد
با او به کرشمه در سخن شد
از لب به سخن شکر همی ریخت
لؤلؤ ز عقیق تر همی ریخت
او هم به خوشی جواب می داد
وز ساغر لب شراب می داد
قیس از سخنش ز دست می شد
ناخورده شراب مست می شد
از جام هم آن دو باده پیمای
رفتند به یک دو جرعه از جای
بودند بدین صفت زمانی
کز دور پدید شد جوانی
سروی ز ریاض زندگانی
پوشیده لباس ارغوانی
بر ناقه تیز گام راکب
رخشنده رخی چو نجم ثاقب
افتاد در آن گروه جوشی
برخاست ز جان شان خروشی
بی خواست شدند پیش او باز
بگشاده به خیر مقدم آواز
در نغمه به ساقشان خلاخل
چون در کف مطربان جلاجل
آن شیوه چو دید قیس ازیشان
برخاست ز جای خود پریشان
گرداند بر آن پریرخان پشت
وآورد زمام ناقه در مشت
آنان چو شتاب وی بدیدند
فریادکنان ز پی دویدند
کای قیس چنین شتاب منمای
وز قاعده عتاب بازآی
مپسند که بی رخت نشینیم
بنشین که رخ تو سیر بینیم
صحبت به مثل اگر زمانیست
از رابطه ازل نشانیست
دامن ز وفا کشیدن نتوان
سر رشته آن برید نتوان
هر چند ز ره غبار رفتند
صد نکته آبدار گفتند
چون ز آتششان نداشت دودی
آن گفت و شنو نداشت سودی
بر ناقه خود نشست و زانان
بر تافت عنان نشید خوانان
کای دل کم یار بی وفا گیر
در زاویه فراغ جاگیر
آن کس که چو گل دو روی باشد
در وی ز وفا چه بوی باشد
زانان چه کنم که چون رسم من
چون کوه کشند پا به دامن
ور کم ز منی نماید اقبال
باشند ترانه زن ز خلخال
حاشا که اگر غبار گردم
با باد درین دیار گردم
ور ابر گهر نثار باشم
یک قطره بر این دیار پاشم
زین گفت و شنود خامشی به
وز هیچکسان فرامشی به