بخش ۴۶ - رفتن مجنون به حوالی دیار لیلی و ملاقات و مقالات وی با سگی که در کوی وی دیده بود
145
بخش ۴۶ - رفتن مجنون به حوالی دیار لیلی و ملاقات و مقالات وی با سگی که در کوی وی دیده بود
گوهر کش سلک این حکایت
در قصه چنین کند روایت
کان داده درین محیط مواج
سرمایه عقل و دین به تاراج
آن کشتی عافیت شکسته
بر تخت شکسته ای نشسته
چون مژده مرگ دشمن خویش
بشنید ز یار مصلحت کیش
دانست که خاست مانع از راه
شد راه به کوی وصل کوتاه
مه در مهد است و پاسبانی نی
گل نوعهد و غم خزانی نی
از قوت شوق کوی جانان
شد ناقه بادپای رانان
چون قوت شوق بارگی وار
بردش به دیار آن وفادار
حیران می گشت وز چپ و راست
از دوست نشانه ای همی خواست
ناگاه ز دور دید یک سگ
افتاده ز پای و مانده از تگ
هم بازوی او ز کار رفته
هم پنجه اش از شکار رفته
داء/الثعلب ببرده مویش
وز زخم ددان فگار مویش
از لاغریش ز پوست هر سو
پیدا شده استخوان پهلو
بود انبانی و استخوان پر
یا خود قربانی از کمان پر
دمش که ز مو نداشت تاری
حلقه زده می نمود ماری
خالیش دهان لقمه فرسای
از دندان های استخوان خای
چون گر سنگیش قصد جان کرد
گویی دندان چو استخوان خورد
پهلوش ز سختی زمین ریش
در ناله ز دست پهلوی خویش
هر ریش به پوستش دهانی
در وی ز وفاکشان زبانی
همچون دندان ازان دهان ها
بنموده سفید استخوان ها
نی نی شده پوستش بر اندام
صد چشمه زیاده بود چون دام
زان دام به جای صید نخجیر
گشته پی قوت خود مگس گیر
روبه با وی به سرفرازی
هر دم گفتی به طنز و بازی
کای شیر پلنگ گیر برخیز
با روبه خسته دل درآویز
تا کی عریان به هر زمینی
خسبی به کف آر پوستینی
مجنون چو بدید روی آن سگ
چون اشک دوید سوی آن سگ
چون سایه به زیر پایش افتاد
صد بوسه به خاک پای او داد
رفتش ته پا به دیده تر
گسترده ز ریگ نرم بستر
بالین سر زانوی خودش ساخت
بر سر سایه ز مهرش انداخت
شستن به دو چشم تر جراحت
خارید تنش به دست راحت
گرد از سر و روی او بیفشاند
وز پهلو و پشت او مگس راند
چون دست ز شغل کار سازی
بگشاد زبان به دلنوازی
کای طوق وفا قلاده تو
شیران جهان فتاده تو
هستی به وفا ز آدمی بیش
وز جمله به راه محرمی پیش
یک لقمه ز دست هر که خوردی
صد سنگ خوری و برنگردی
کار تو شبانه پاسبانی
وآیین تو روزها شبانی
دزد از تو ز کار خویشتن سیر
گرگ از تو اسیر پنجه شیر
بانگت دل شبروان شکسته
دست عسسان به چوب بسته
در معرکه گاه راستکاران
یک موی تو وز عسس هزاران
چون در ره پردلی زنی تگ
با شیری تو عسس کم از سگ
بس گمشده در شبان تاری
کز بانگ خودت به منزل آری
آن را که به شب ز ره برون است
بانگ تو نوای ارغنون است
ور زانکه ز کوی دوست آید
از رشته جان گره گشاید
روزی که بود شکار کارت
سلطان جهان بود شکارت
در بازوی وی بود کمندت
در پنجه وی گشاد و بندت
دلقت ز حریر و خز ملمع
طوقت ز زر و گهر مرصع
از همتگی تو گر بماند
در پیروی تو رخش راند
کار تو به خود کند حواله
وز خوان خودت دهد نواله
چون سر دهدت به صید نخجیر
ناید به دویدن از تو تقصیر
از بس که سبکروی کنی ساز
ماند ز تو سایه در قفا باز
گر مرغ شود شکار یا باد
مشکل ز دم تو گردد آزاد
بس روبه جلد کار دیده
کش زخم تو پوستین دریده
وان را پی دوختن همان روز
داده به دکان پوستین دوز
ناگشته پلنگ رنجه تو
ترسید ز زور پنجه تو
با آن درع و سلاح داری
بر قله کوه شد حصاری
شیر از تو شنید مکر و دستان
از بیم خزید در نیستان
با آن همه انبوهی نیزه
پیچید ز تو سر ستیزه
با زور تو ک آفت گوزن است
آهوی حقیر را چه وزن است
هر گور که زخم خورده از تو
جان با تگ پا نبرده از تو
خرگوش تو را به خواب دیده
از ترس تو خواب ازو رمیده
اینست حکایت جوانیت
تاریخ صفای زندگانیت
واکنون که فلک ز پا فکندت
شد زور ز پای زورمندت
کردند رها تو را به خواری
ناکرده کسیت حقگزاری
تا مرگ نگرددم هم آغوش
حاشا که تو را کنم فراموش
بودی سگ آستان لیلی
شبها شده پاسبان لیلی
هر چند کزان شرف فتادی
وان مرتبه را ز دست دادی
هستم سگ تو من فتاده
از حلقه دم کنم قلاده
دست آر ز دوستی سوی من
کن طوق سعادتم به گردن
بگذار به حرمت وفایت
تا روی نهم به خاک پایت
کین پای به کوی او رسیده ست
گاهی ز قفای او دویده ست
نگرفته شبی ز پاسش آرام
برگردش خیمه اش زده گام
چشمت بوسم که گاه گاهی
کرده ست به روی او نگاهی
یا باد به میل خار و خاشاک
شد سرمه کشش ز راه آن پاک
بندم به دم تو ز اشک گوهر
کان حلقه زده بسی بر آن در
داغی که ازو بود به رانت
وز سر وفا دهد نشانت
خواهم دل خود نهم بر آن داغ
تا داغ دلم شود ازان باغ
هستی القصه پای تا فرق
در نور جمال یار من غرق
خواهم که ز خود تهی کنم جای
تا بو که به جای من نهی پای
من باز رهم ز دلخراشی
درمان خراش من تو باشی
خاکم به ره تو ای وفادار
زنهار و هزار بار زنهار
روزی که رسی به خاک آن کوی
باز آیدت آب رفته بر جوی
افتد به حریم او گذارت
بخشند بر آن ستانه بارت
هر جا که نشان پاش بینی
خاک ره فرق ساش بینی
بوسی ز لبم نشان آن پای
وز فرق سرم شوی زمین سای
گاهی که طفیل میهمانی
یادی کندت به استخوانی
زان طعمه شوی چو بهره اندیش
یاد آری ازین طفیلی خویش
شبها که بر آستانه او
گردی پی پاس خانه او
بی خوابی من به خاک و خواری
دور از در او به خاطر آری
چون دامن خیمه اش بهاران
از ابر شود سرشکباران
آبی آری به روی کارم
از قصه چشم اشکبارم
بر گردن میخ ها طنابش
چو حلقه شود به پیچ و تابش
بر گردن مانده زیر باری
منت نه ازان به طوقداری
یک شب که به چشم نایدش خواب
آید بیرون به گشت مهتاب
ساز از پی خواب او بهانه
گوی از من بی دل این فسانه
کای شیر شکار آهوی شنگ
تیغ تو به خون پردلان رنگ
تا چند من غریب شیدا
گردم ز تو گرد کوه و صحرا
عمری ز در تو دور بودم
دمساز گوزن و گور بودم
امروز که آمدم به نزدیک
چشمم ز غبار هجر تاریک
ترسم که اگر قدم نهم پیش
اندوه تو بر دلم شود بیش
یک مانع اگر ز راه برخاست
صد مانع دیگرم مهیاست
گر گرد جوانه شیر شبگیر
در حیله گریست روبه پیر
بر شیر شکسته پای در سنگ
صد زخم رسد ز روبه لنگ
گر دل دهیم کنم دلیری
در بیشه این دیار شیری
سر پای کنم به راه وصلت
آیم به شکارگاه وصلت
در بیشه تو مقام گیرم
وز وصل تو صید کام گیرم
ور نی باشم چنانکه زین بیش
بودم به خیال مردن خویش
میرم به مراد بخت ناساز
تو از من و من ز خود رهم باز