شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۴ - پایه معراج سخن را از قمه عرش گذرانیدن و به اول درجه از درجات معارج قدر او صلی الله علیه و سلم رسانیدن
جامی
جامی( لیلی و مجنون )
145

بخش ۴ - پایه معراج سخن را از قمه عرش گذرانیدن و به اول درجه از درجات معارج قدر او صلی الله علیه و سلم رسانیدن

ای اشهب شبرو تو از نور
از ظلمت جسم پیکرش دور
از زرده مهر گرمروتر
وز خنگ سپهر تیزدو تر
بر هر چه فکنده نور دیده
با نور به هم به آن رسیده
نی رنجکش زمین سم او
نی دستخوش صبا دم او
رانش ز نشان داغ ساده
با داغ تو در بهشت زاده
خضرای فلک چراگه او را
بر دیده روشنان ره او را
آب از نم سلسبیل خورده
سبق از پر جبرئیل برده
برتر بودش سپهر کن سم
از نعل هلال و میخ انجم
باریک و خمیده پیکر ماه
گردد چو رکاب هر سر ماه
باشد ز رکابیش خورد بر
پای تو به او درآورد سر
ای پایه اول تو معراج
نعلین تو فرق عرش را تاج
عمری به هزار دیده افلاک
گردید به گرد خطه خاک
تا کی تو به دیده اش نهی پای
سازی بر سر چو افسرش جای
آن شب که به سیر آسمانی
رفتی ز سرای ام هانی
در پویه براق زیر رانت
جبریل چو برق در عنانت
برداشت قدم ز ریگ بطحا
افراشت علم به سنگ اقصی
بر خیل رسل امامیت داد
در سیر سبل تمامیت داد
این هفت بساط در نوشتی
وز چار رباط درگذشتی
در منزل مه مقام کردی
کار وی ازان تمام کردی
بهر قدمت تمام سر شد
بر چرخ به سروری سمر شد
کاتب ز تو حرف راستی جست
از هر چه نه راست لوح خود شست
چون خامه نهاد بر خطت سر
از مدح تو داد زیب دفتر
زهره ز تو یافت مژده خاص
شد چنگ زنان ذوق رقاص
می رفت رهت به گیسوی چنگ
می ساخت به پایبوست آهنگ
بود آینه صیقل خورشید
عکسی ز رخ تو داشت امید
از روی تو لعمه ای بر آن تافت
رخشندگی این همه ازان یافت
بهرام ز دست خنجر افکند
زیر سم مرکبت سرافکند
در چاوشی رهت کمر بست
وز فخر کلاه گوشه بشکست
بر خورده چو نقطه مشتری مشت
کرده به تو رو، به مهر و مه پشت
چو سایه فتاد در قفایت
تا سرمه خرد زخاک پایت
کیوان که بر این حصار عالی
مشهور بود به کوتوالی
با تو به خلاف پا نیفشرد
روی تو بدید و قلعه بسپرد
از بام زحل عروج کردی
جا بر فلک البروج کردی
از اختر پر دوازه برج
همچون از در دوازده برج
کردند مقدسان نثارت
از تحفه خویش شرمسارت
از نقش جهانیان مقدس
بستی نقشی به چرخ اطلس
کرسی به زمین چو فرشت افتاد
زانجا سایه به عرشت افتاد
بر عرش ز سایه ات رمیدی
محمل سوی وایه ات کشیدی
از ششدره جهت بجستی
وز تنگی روز و شب برستی
ملکی دیدی در او مکان نی
تمییز زمین و آسمان نی
کردی ز عنایت پیاپی
هفتاد هزار پرده را طی
بی پرده جمال دوست دیدی
وز پرده به پردگی رسیدی
گشتی همه دیده پای تا فرق
در پرتو نور او شدی غرق
کردی همه کاینات را گم
چون قطره به موجخیز قلزم
گوشت ز زبان بی زبانی
بشنید کلام جاودانی
ذرات حقیقت تو شد گوش
گوشت ز جهات رست چون هوش
دریافت به تیزهوشی ذوق
از تحت همان حدیث کز فوق
هر نکته ازان شنیده پاک
سرمایه صد هزار ادراک
تورات کلیم ازان ندایی
انجیل مسیح ازان صدایی
بر سقف زبرجدی که رفتی
زان خوبتر آمدی که رفتی
چون ز اوج سپهر آمدی باز
مه رفتی و مهر آمدی باز
شد عالم تیره از تو پر نور
ویرانه گیتی از تو معمور
نور تو میان جان نشیناد
بی نور تو کس جهان مبیناد