شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۳۸ - شنیدن مجنون شوهر کردن لیلی را و اضطراب نمودن وی از آن
جامی
جامی( لیلی و مجنون )
152

بخش ۳۸ - شنیدن مجنون شوهر کردن لیلی را و اضطراب نمودن وی از آن

طبال سرای این عروسی
در پرده عاج و آبنوسی
این طبل گران نوا نوازد
وین پرده سینه کوب سازد
کان زخم دوال خورده عشق
وآوازه بلند کرده عشق
چون از حرم حجاز برگشت
بر خاک حریم یار بگذشت
آن داغ که داشت تازه تر شد
وان باغ که کاشت تازه بر شد
شوری دگرش به جان درآمد
وز بام و درش فغان درآمد
می بست ز تار اشک رودی
می زد ز خراش دل سرودی
می گفت ترانه ای بر آن رود
می جست نشانه ای ز مقصود
چون بر دمنی خرام کردی
یا در طللی مقام کردی
هر کس گفتی که این نشانیست
زان مه که به حسن داستانیست
یعنی لیلی بلای جانت
غارتگر طاقت و توانت
بر خاک دمن جبین نهادی
وز دیده سرشک خون گشادی
کردی ز طلل عزلسرایی
بر هر خس و خار چهره سایی
هر خیمه به منزلی که دیدی
منزل به حریم آن کشیدی
چون گفتندی که لیلی آنجاست
در سایه آن گرفته ماء/واست
آن را حرم دگر گرفتی
وآیین طواف برگرفتی
در بادیه هر کجا نشستی
نامش بر ریگ نقش بستی
سیل مژه اش بر آن گذشتی
چندان کام نام شسته گشتی
شخصی دیدش که خاک می بیخت
وآخر بر فرق خاک می ریخت
گفتا پی چیست خاک بیزی
وز کیست به فرق خاک ریزی
گفتا بیزم به هر زمین خاک
تا بو که بیابم آن در پاک
وانگه که نیابش چو بیزم
از درد به فرق خاک ریزم
سر طلبم ز خاک یا آب
ذوق طلب است و درد نایاب
ور نی که گهر به خاک دیده ست
وان دانه در ز خاک چیده ست
گفتا که ازین طلب یارام
وز محنت روز و شب بیارام
کان تازه گهر کز آرزویش
شد عمر تو صرف جست و جویش
تو جان کندی و دیگری یافت
دل کند ز تو چو بهتری یافت
تو نیز بدار دست ازین کار
وز پهلوی خود بیفکن این بار
یاری که ره وفا نورزد
صد خرمن ازو جوی نیرزد
دستن تو به عهد اوست پابست
واو داده به عهد دیگری دست
تو لیلی گو چو در مکنون
واو بسته زبان ز نام مجنون
دل بسته به یار خوش شمایل
حرف غم تو سترده از دل
از حی ثقیف زنده جانی
با طبع لطیف نوجوانی
بر تو پی شوهری گزیده
خرمهره به گوهری خریده
چون لام الفند هر دو یکجا
تو چون الف ایستاده یکتا
چون ناخن و گوشت هر دو همپشت
تو ناخن چیده از سر انگشت
برخیز و ازین خیال برگرد
زین وسوسه محال برگرد
با تیره دلان صفا چه یعنی
پاداش جفا وفا چه یعنی
خوبان همه چون گل دو رویند
مغرور شده به رنگ و بویند
گل قاعده وفا نورزید
هر کس که پگه تر آمد او چید
با بید چو ارغوان بسازد
با دزد چو باغبان بسازد
دامن چو نهاد در کف خار
تو نیز همش به خار بگذار
گل کان نه تو راست خار بهتر
بگذاشتنش به خار بهتر
هر زن که ز شوی شد رضا جوی
مردی کن و دست ازو فرو شوی
در یک موزه دو پا که دیده ست
یک خانه دو کدخدا که دیده ست
زن کیست فسون سحر و نیرنگ
از راستیش نه بوی نی رنگ
زن صعوه سرخ و زرد بال است
بودن به رضای زن محال است
گر بگذاری شود هوا گرد
ور بفشاری بمیرد از درد
نخلیست ولی ز موم بسته
کز یک جنبش شود شکسته
نی از گل او مشام مشکین
نی میوه او به کام شیرین
بر وی همه شاخ و برگ بستند
جز شاخ وفا کزو شکستند
چون با دگری شود هم آغوش
پیمان تو را کند فراموش
بشکن عهدش چو عهد بشکست
کز عهد شکن بدین توان رست
بگسل کفش از کف نگارین
چون پاک شد از نگار پارین
کرده ست به دست دیگر آهنگ
کف را مده از حنای او رنگ
مجنون ز سماع این ترانه
برخاست به رقص صوفیانه
بانگی بزد و به سر بغلطید
از صرع زده بتر بغلطید
در خاک شده ز خون دل گل
گردید چو مرغ نیم بسمل
از بس که ز یار سنگدل سنگ
می کوفت به سینه با دل تنگ
صد رخنه ازان به کارش افتاد
بر بیهوشیی قرارش افتاد
بردش بدر از سرای تدبیر
بیهوشیی آنچنان گلوگیر
کز لب نفسش گذر نکردی
در آینه ها اثر نکردی
امید ز زندگیش کنده
نشناختیش ز مرده زنده
بعد از دیری که جان نو یافت
جان را به هزار غم گرو یافت
چون بر نفسش گشاده شد راه
بر جای نفس نزد به جز آه
سینه به سنان آه می سفت
وز سینه همی زد آه و می گفت
آه از دل یار سنگدل آه
آه از غم یار دل گسل آه
فریاد که شمع دلفریبان
زد شعله به جان ناشکیبان
افسوس و هزار بار افسوس
کان جیب در لباس ناموس
ناموس مرا به جیب زد چاک
پاشید به فرق نام من خاک
هر عهد که بسته بود بشکست
با آنکه بریده باد پیوست
او جفت کسان و من چنین فرد
او کان دوا و من بدین درد
محرومی ازو گرم جگر سوخت
محظوظی دیگران بتر سوخت
آن داشت مرا چو موی باریک
وین ساخت کنون به مرگ نزدیک
نزدیکی مرگ و دوری یار
سهل است به پیش عاشق زار
یارش که به دست دیگران است
این بار بسی بر او گران است
او عمر به کان کنی به سر برد
نقدینه کان کسی دگر برد
در باغ درخت باغبان کاشت
بر غارتی سپاه برداشت
کو آنکه به هم نشسته بودیم
در بر رخ باد بسته بودیم
تا باد نیاورد به ما روی
وز ما نبرد به دیگران بوی
امروز در آرزوی آنم
کین سوخته جان بر او فشانم
کز من به نسیم آن پریزاد
آرد به طفیل دیگران یاد
ای باد به سوی او گذر کن
وز من به جمال او نظر کن
گو ای دل تو ز من رمیده
با دلبر دیگر آرمیده
روزی که شوی حریف جامش
نقل از لب خود نهی به کامش
یاد آر ز حال تلخکامی
وز درد دل شکسته جامی
زان پیش که در غمت بمیرد
وز وصل تو بهره بر نگیرد
با خاک رود درست پیمان
وز کرده خود شوی پشیمان