شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۳۶ - رسیدن مجنون در قافله لیلی به کعبه و در مناسک حج با وی عشق باختن
جامی
جامی( لیلی و مجنون )
142

بخش ۳۶ - رسیدن مجنون در قافله لیلی به کعبه و در مناسک حج با وی عشق باختن

لیلی چو به عزم خانه برخاست
خانه به جمال خود بیاراست
چشمش سوی آن رمیده افتاد
خون جگرش ز دیده افتاد
بگریست که ای فراق دیده
درد و غم اشتیاق دیده
در کشمکش فراق چونی
در آتش اشتیاق چونی
من بی تو چه دم زنم که چونم
اینک ز دو دیده غرق خونم
روزان و شبان در آرزویت
تنها منم و خیال رویت
جز مردم دیده کس ندارم
کز دل با او دمی برآرم
خوشحال تو در غمم که باری
گفتن دانی به غمگزاری
مجنون به زبان بی زبانی
هم زین سخنان چنانکه دانی
می گفت و ز بیم ناکس و کس
چشمی از پیش و چشمی از پس
غم بی حد و فرصتی چنین تنگ
کردند به طوف خانه آهنگ
لیلی به طواف خانه در گرد
مجنون ز قفاش سینه پر درد
آن سنگ سیاه بوسه می داد
وین دل به خیال خام او شاد
آن برد دهان به آب زمزم
وین کرد ز گریه دیده پر نم
آن روی به مروه و صفا داشت
وین جای به ذروه وفا داشت
آن در عرفات گشته واقف
وین واقف او در آن مواقف
آن روی به مشعر حرامش
وین در غم شعر مشکفامش
آن تیغ به دست در منا تیز
وین بانگ زده که خون من ریز
آن کرده به رمی سنگ آهنگ
وین داشته سر به پیش آن سنگ
آن کرده وداع خانه بنیاد
وین کرده ز بیم هجر فریاد
لیلی چو ازان وداع پرداخت
مسند به درون محمل انداخت
مجنون به میانه فرصتی جست
جا کرد به پیش محملش چست
هر دو به وداع هم ستادند
وز درد ز دیده خون گشادند
بی گفت زبان ز چشم پر خون
دادند ز سینه درد بیرون
کردند وداع یکدگر را
چون تن که کند وداع سر را
یک لحظه که سر رفیق تن نیست
تن را امکان زیستن نیست
آن راند به سوز و درد محمل
وین ماند ز گریه پای در گل
زان شد محمل چو نافه پر مشک
وین را در تن چو نافه خون خشک
چون نافه ز راز پرده بگشاد
وین شمه ز حال خود برون داد
کافسوس که تن بماند و جان رفت
از دل صبر و ز تن توان رفت
بنمود جمال خود پس از دیر
زان می سوزم که زود شد سیر
عمری ز قفای او دویدم
تا روی وی از نقاب دیدم
ناگشته هنوز چشم من گرم
پوشید و نداشت از خدا شرم
آن تشنه لبم که در بیابان
هر سو شدم آبجو شتابان
چون پی بردم به چشمه آب
صبر از دل من چو آب نایاب
ننشسته هنوز آتش تیز
زد دشنه عرابیم که برخیز
از من تا مگر ره بسی نیست
امروز به روز من کسی نیست
دل پر درد است و سینه پر سوز
یا رب که مباد کس بدین روز
خوش آن کین روز هم نماند
تیغ اجلم ز غم رهاند
این گفت و جدا ز آل لیلی
با همرهی خیال لیلی
با جمعی دگر به راه زد گام
نی تاب و توان نه صبر و آرام
ترسید کزان گروه بی باک
در همرهیش به جان فتد چاک
زان لیلی را رسد ملالی
و او را ز ملالش انفعالی
آن کعبه روی حجازی آهنگ
در بادیه فراخ دلتنگ
با یار ز وصل یار محروم
غمگین و ز غمگذار محروم
چون پی به حریم خانه آورد
رو در ره آن یگانه آورد
بگرفت ره طوافگاهش
بنهاد سر وفا به راهش