بخش ۳۴ - شنیدن خلیفه آوازه مجنون را در عشقبازی و شعرپردازی و طلب داشتن وی
197
بخش ۳۴ - شنیدن خلیفه آوازه مجنون را در عشقبازی و شعرپردازی و طلب داشتن وی
دهقان شکوفه بند این شاخ
استاد رقم نگار این کاخ
این حرف نوشت بر کتابه
کان خانه خراب این خرابه
چون شد به حدیث عشق مشهور
وز مشهوران به عقل مهجور
ز آوازه نکته های چون در
کرد انجمن زمانه را پر
نگذاشت ز عقد آن ل آلی
یک گوش به هیچ حلقه خالی
زان گوش خلیفه شد گهر بند
چشمی به لقایش آرزومند
دادند خبر به والی نجد
آن با خبر از حوالی نجد
کان عاشق عامری نسب را
مجنون لقب لبیب ادب را
نشنیده ز هیچ کس بهانه
سازد به دیار او روانه
والی به سران آن ولایت
شد نکته گزار ازین حکایت
گفتند که او ز عقل دور است
وز صحبت عاقلان نفور است
منزل نکند به هیچ جایی
طعمه نخورد به جز گیایی
گاهی که بود نشیمنش کوه
صد کوه به سینه اش ز اندوه
همپنجه زور او پلنگ است
ماء/وای شبش شکاف سنگ است
گاهی که به گرد دشت و وادی
گردد به هزار نامرادی
با دام و دد است روز همگام
با آهو و گور گشته شب رام
درمانده به کار او خلایق
دیدار خلیفه را چه لایق
فرمود که چون خلیفه فرمان
داده ست بدین غرض چه درمان
کردند طلب به هر زمینش
جستند نشان ز آن و اینش
بر قله کوه یافتندش
با فر و شکوه یافتندش
از موی به فرق چتر شاهی
وز تن چو خلیفه در سیاهی
گردش دد و دام حلقه بسته
او خوش به میانشان نشسته
گفتند که خیز و رخت بربند
فرمان خلیفه را کمر بند
گفتا که ز رخت داشتم دست
تا رخت به جز نبایدم بست
در کوه و کمر کمر فکندم
تا بهر کسی کمر نبندم
از دود درون سیاه بختم
بی رختی من بس است رختم
پشتم ز سپاه غم شکسته ست
بر پشت چنین کمر که بسته ست
گفتند بترس ازین دلیری
مپسند در آنچه گفت دیری
گفتا که طمع نکرده زیرم
بر نارفتن ازان دلیرم
ناگشته طمع مهاربینی
نتوان به خلیفه همنشینی
بر خلق که کارها دراز است
از شومی های حرص و آز است
عاشق که به ترک این دو خاص است
از کشمکش جهان خلاص است
گفتند مباد اگر ستیزد
خونت نه به حجتی بریزد
گفتا چو بریخت عشق خونم
کی تیغ کسان کند زبونم
از خنجر تیز کی کشم سر
بر کشته چه برگ گل چه خنجر
بر زنده جفای زیر دستی
باشد همه از برای هستی
هستی ز میان چو رخت بربست
خنجر به تهی فتاد و بشکست
از وی به سخن چو باز ماندند
ناقه به ره دگر براندند
اوبود پی بلاکشی کوه
جا کرده به زیر تیغ اندوه
کردند دراز دست تدبیر
بستند به پاش بند و زنجیر
زانسان که زند به کوهساری
بر شاخ گیاه حلقه ماری
می خورد ز مار حلقه کرده
صد زخم نهان به زیر پرده
در پیچش مار مهره می سفت
از گوهر اشک خویش و می گفت
من بسته دام زلف یارم
زنجیری جعد مشکبارم
زنجیر دگر به پای من چیست
زنجیر بر بلای من کیست
زنجیر من ار برآرد آواز
در مجلس عاشقان شود ساز
زنجیرکشان قید تدبیر
زان زمزمه بگسلند زنجیر
پایی که به یک دو گام کمتر
بگذشت ز بند هفت کشور
نی نی که ز چار میخ ارکان
وز ششدر تنگ این نه ایوان
هیهات که یک دو حلقه آهن
لنگر شودش درین نشیمن
سیری که نه سوی یار پویند
وز وی نه وصال یار جویند
گیرم که دهد به خلد راهی
زان نیست عظیم تر گناهی
در مذهب آن که نکته دان است
این بند گران جزای آنست
چون یک دو سه هفته ناقه راندند
نزدیک خلیفه اش رساندند
گرمیش به آب گرم بردند
چرک از تن و مو ز سر ستردند
شد جود خلیفه مهر پرتو
آراست تنش به خلعت نو
بر خوان کرامتش نشاندند
عطر کرمش به سر فشاندند
مسکین چو به حال خود فرو دید
خود را نه به شیوه نکو دید
دانست که شد درین دبستان
سیلی خور دست خودپرستان
شد تنگ بر او فضای هستی
دیوانگیش گرفت و مستی
بر خویش فرو درید جامه
افکند به خاک ره عمامه
از گفت و شنید لب فرو بست
در زاویه ای خموش بنشست
فرمود خلیفه تا کثیر
آن در ره اهل عقل خیر
در مجلس خاص حاضر آمد
دهشت بر آن مسافر آمد
گفتا که نخست در برابر
آماده کنید کلک و دفتر
زان کلک که شعر او نویسید
سازید انگشت و شهد لیسید
برداشت بلند آنگه آواز
کرد از دل خود نشیدی آغاز
در وی صفت جمال لیلی
بی بهرگی از وصال لیلی
بیماری قیس در فراقش
خونخواری وی ز اشتیاقش
زین گونه چو خواند چند بیتی
زان یافت چراغ قیس زیتی
کرد از رگ جان فتیله آن را
بگشاد زبانه وش زبان را
برخواند ز سوز یک قصیده
عقد عددش به صد رسیده
هر بیت ازان چو خانه پر
زاشک چو گهر سرشک چون در
مصرع مصرع ازان چو درها
آمد شد درد را گذرها
بودش به میان بیت ها چاک
چاک افکن سینه های غمناک
بحرش که ز موج برکند کوه
گرد آمده سیل های اندوه
از قافیه هاش صد دل تنگ
از تنگی خود به سینه زن سنگ
هر حرف ز عشق داستانی
هر نقطه ز خون دل نشانی
خوناب جگر تراوش دل
از چشمه حرفهاش سایل
بر مطلعش اوفتاده تابی
از روی چو لیلی آفتابی
در مقطع او بریدن امید
از طلعت آن خجسته خورشید
زو صاعقه ها به خرمن دل
از یاد حبیب و ذکر منزل
بگشاده زبان به شرح احوال
زآثار خیام و رسم اطلال
از هر مژه سیل خون گشاده
صد داغ به هر دلی نهاده
قاصد کرده ز مرغ یا باد
بنوشته غم درون ناشاد
خاک قدمش به خون سرشته
بنهاده به دستش آن نوشته
بردن سوی دوست گر نیارد
باری به سگان او سپارد
زایام وصال در حکایت
زآلام فراق در شکایت
گه جامه دری ز دست غماز
گه نوحه گری ز بخت ناساز
هر کس که به آن نوا نهد گوش
خون دلش از درون زند جوش
هر کس که بر آن رقم نهد چشم
از گریه به سیل غم دهد چشم
چون قصه جان غصه پرورد
زان ماتم غم به آخر آورد
از شعله آه آتش افروخت
هر دل که نه سنگ ز آتشش سوخت
وز نوحه درد گریه برداشت
یک چشم تهی ز گریه نگذاشت
رخساره چو سایه بر زمین سای
افتاد ز پای بند بر پای
چون دید خلیفه دردمندش
فرمود که برکنند بندش
وانگه ز خزینه بند بگشاد
صد بدره سیم و زر عطا داد
پس گفت که در دیار ما باش
ساکن شده در جوار ما باش
در طی صحیفه عنایت
خواهیم ز میر آن ولایت
کو همت خود به آن گمارد
تا لیلی را پدر بیارد
همسلک کنیم در و گوهر
مقصود دلت شود میسر
مجنون به وی التفات ننمود
بر وعده وی ثبات ننمود
دامن ز عطای او بیفشاند
در وادی عشق بارگی راند
چون آهوی دام جسته می رفت
وز جور زمانه رسته می رفت
می رفت و همی نشست و می خفت
هر لحظه هزار شکر می گفت
کز درد سر خلیفه رستم
و احرام دیار یار بستم