157
بخش ۲۹ - در صحرا و دشت گردیدن مجنون و خطاب کردن وی با گردباد
ریحان شکن حریم این باغ
این بو دهد از نسیم این باغ
کان لاله داغدار هر دشت
از نوفل و نوفلی چو برگشت
آزاده ز هر گروه بودی
آواره دشت و کوه بودی
هر جا که کسی ز دور دیدی
چون آهو و گور ازو رمیدی
یک روز فرود حال و وجدش
شد جای به کوهسار نجدش
جا قله کوه خاره می کرد
در هر طرفی نظاره می کرد
دیده به دیار لیلی افکند
در کوزه ز گریه سیلی افکند
شوقش به درون چو کوه بنشست
قاروره صبر خرد بشکست
پیکی طلبید کز دیارش
آرد به حریم دل قرارش
گوید خبر و بیان کند حال
از منزل یار و ربع و اطلال
ناگاه ز گرد ره سوادی
بنمود چه دید گردبادی
زان خاک دیار بار بسته
پرده به رخ از غبار بسته
افتاد به سجده بر زمینش
بگشاد زبان به آفرینش
کای صوفی گرد گرد رقاص
بی زحمت پا به رهروی خاص
وی دشت نورد کوه پیمای
نگرفته سکون دو دم به یک جای
در پای تو کوه و دشت یکسان
در کوه روی چو دشت آسان
پیچان شده اژدها نمایی
بر خویش ولی نه اژدهایی
سر بر فلک اژدها که دیده ست
جولان زده بر هوا که دیده ست
خیزان نخلی ز خاک گستاخ
نی بیخ تو را پدید و نی شاخ
وین طرفه که گر ز باغ خیزی
میوه فکنی و برگ ریزی
نی راه تو بی غبار هرگز
نی یک جایت قرار هرگز
افتاده تو درخت چالاک
برداشته تو خار و خاشاک
پیچیده چو دودی و نه دودی
دوری ز سیاهی و کبودی
پرگاری کاخ سقف زنگار
چون قصر ارم ز تو ستون دار
کشتی ست در آب ربع مسکون
تو تیری و بادبانت گردون
بر کشتوران درین نشیمن
ویران ز تو صد هزار خرمن
امروز دلم به سینه خرم
از مقدم توست خیر مقدم
سویم که شده ست رهنمایت
جان باد فدای خاک پایت
بر من ز ره کرم گذشتی
وآرام من رمیده گشتی
از منزل یار بسته ای بار
کاید ز تو بوی مشک تاتار
این خاک که عطر محمل توست
چون نافه چین حمایل توست
گر از در اوست بر سرم ریز
چون سرمه به دیده ترم ریز
خاشاک تو کش شمیم مشک است
ریحان تری و عود خشک است
زان آتش من بلند گردان
بر وی دل من سپند گردان
زان جان و جهان خبر چه داری
بگشای زبان به هر چه داری
بی او دل من ز غصه خون است
بی من دل او بگو که چون است
از یاد ویم فرامشی نیست
وز حرف وفاش خامشی نیست
هرگز گذرم به دل نهانش
جنبد به حدیث من زبانش
هیهات چه جای این سؤال است
دارم هوسی ولی محال است
شه بهر گدا کجا کشد آه
مه سوی سها کی افکند راه
شب کیست طفیلی سگانش
سوده سر خود بر آستانش
او کرده به بالش خوش آهنگ
بر بستر غم سر من و سنگ
او داده به مهد عیش پهلو
من خفته به خاک خواریم رو
چون روز شود ز خواب خیزد
بر لاله تر گلاب ریزد
اول سوی او که می گراید
دیده به رخش که می گشاید
گرد دمنش ز من بدل نیست
گرینده چو من بر آن طلل نیست
از دور که می کند نگاهش
در طوف به گرد خیمه گاهش
آنجا که شود به عشوه خندان
گریه که کند ز دردمندان
وان دم که شود ز لب شکرریز
دندان طمع که می کند تیز
گاهی که بود به هودجش جای
در راه طلب که می نهد پای
روزی که قدم نهد به محمل
ز آب مژه کیست مانده در گل
شبها که به خانه اش مقام است
بنشسته به پاس او کدام است
بینا به رخش کسان و من کور
نزدیک همه به او و من دور
تو باد سبکروی و من خاک
تو صرصر و من شکسته خاشاک
گاهی که به سوی او زنی رای
بردار به دست لطفم از جای
چون خاک رهم به کوی او بر
خاشاک آسا به سوی او بر
تا بر سر راه او نشینم
یک بار دگر رخش ببینم
ور زانکه نیم بدین سزاوار
بگذار مرا غریب و بیمار
بیماری من بگوی با او
وین زاری من بگوی با او
کای کام دل و مراد جانم
بینایی چشم خونفشانم
زان روز که مانده از تو دورم
تا ظن نبری که من صبورم
جان و دل پاره پاره دارم
لیکن چه کنم چه چاره دارم
هر تن که ز جان به داغ دوریست
تنهایی او نه از صبوریست
خواهد که ز جان جدا نماند
لیکن چه کند نمی تواند
هر حیله که بود آزمودم
نی صلح و نه جنگ داشت سودم
سودی ندهد چو نیست تقدیر
نی سعی جوان نه همت پیر
زین پس من و داغ نامرادی
افتان خیزان به کوه و وادی
افتم شب ها چو ناتوانی
خیزم به سحر چو نیم جانی
دانم که دل تو نیز خون است
وز دست تو چاره ام برون است
لیکن بکن اینقدر که باری
در دامن کوه و کنج غاری
چون بی تو به سر رسد حیاتم
یادی بکنی پس از وفاتم
این گفت و چو پادشاه خاور
بگسست طناب خیمه زر
زد چرخ به عرصه زمانه
بر رسم عرب سیاه خانه
مسکین سر خود به خاره بنهاد
بر بستر خار بی خود افتاد
چشمش همه شب به خواب نغنود
بیهوش فتاد خوابش این بود