بخش ۱۳ - گذاشتن مجنون ناقه بچه دار را که در وقت استغراق وی در محبت لیلی به سوی بچه خود باز می گشت و از لیلی دور می انداخت
154
بخش ۱۳ - گذاشتن مجنون ناقه بچه دار را که در وقت استغراق وی در محبت لیلی به سوی بچه خود باز می گشت و از لیلی دور می انداخت
عشق اول او سرود و شادیست
بیرون ز آهنگ نامرادیست
نی رنج غرامت است در وی
نی زخم ملامت است در وی
سرمایه راحت و سرور است
از سود و زیان دهر دور است
چون می که نخست جز خوشی نیست
یک ذره در او مشوشی نیست
محنت کاهد طرب فزاید
وز دل غم روز و شب زداید
نی دردی ناگوار دارد
نی درد سر خمار دارد
قیس از می عشق شادمانه
فارغ ز کشاکش زمانه
هر روز که بامداد کردی
در کار خود ایستاد کردی
از منزل خویش بار بستی
احرام حریم یار بستی
کردی چو بر آن قبیله اقبال
رستی ز تنش دو صد پر و بال
بر بوی وصال شاد رفتی
بی زحمت پا چو باد رفتی
بودی به رهش دمیده نشتر
از سبزه به زیر پای خوشتر
زآتش صد کوه پشت بر پشت
بودیش ز ریگ گرم یک مشت
گر ناوک خار و تیغ خاره
کردی کف پاش پاره پاره
بنمودیش اندر آن تک و پوی
از هر پاره و درستی روی
زان قبله جان چو بازگشتی
چون کعبه رهش دراز گشتی
بودی به حساب خاطر تنگ
هر گام بر او هزار فرسنگ
رفتی به دو چشم اشکپالا
چون آب روان به سوی بالا
پویان قدمش به منزل خویش
مویش ز قفا کشان دل ریش
هر بار که رو به راه کردی
صد بار به پس نگاه کردی
تا بو که کسی برآید از راه
ک آرد خبری به وی ازان ماه
می رفت چو سیل از سر کوه
می آمد همچو کوه اندوه
می رفت چو باد تیز در دشت
چون آب ستاده باز می گشت
روزی ز قضا تنی ز تب سست
ره سوی دیار یار می جست
پایش به روش نکرد یاری
بی واسطه شتر سواری
یک ناقه بچه دار بودش
کز بچه به دل قرار بودش
از بچه اگر جدا فتادی
در فرقت او ز پا فتادی
قیس از بچه ناقه را جدا کرد
رو در ره یار دلربا کرد
میلی دو سه چونکه راه بسپرد
اندیشه لیلی از خودش برد
ناقه چو زمام سستتر دید
بر بوی بچه ز راه گردید
آن لحظه که قیس را خبر شد
تا بچه خویش رهسپر شد
زان قصه چو قیس آگهی یافت
دامن ز مراد خود تهی یافت
رو کرد به راه ناقه را باز
وز نغمه شوق شد حدی ساز
میلی دو سه چون برید ناقه
دور از بچه رنج دید و فاقه
شد قیس رمیده دل دگر بار
بی خود ز هجوم عشق دلدار
چون قیس ز ناقه بی خبر گشت
ناقه به ره گذشته برگشت
این قصه چو قیس بر سر آورد
بار دگرش به ره درآورد
بر قیس ز دست داده چاره
این واقعه شد سه چار باره
زآمد شد ناقه شد دلش خون
این راز ز سینه داد بیرون
کان گنج که من خراب اویم
منزلگه اوست پیش رویم
وان بچه که ناقه را غمش کشت
آرامگهش بود پس پشت
گر روی به مقصد من آرد
بی مقصد خویش جان سپارد
ور روی کند به مقصد خویش
زان غصه شود درون من ریش
همراهی ما به هم محال است
خوشنودی ما ز هم خیال است
آن به که ز دل گره گشاییم
هر یک به ره دگر گراییم
این گفت و ز ناقه رخت بگشاد
بند از دل لخت لخت بگشاد
او را به دیار خویش بگذاشت
تنها ره یار خویش برداشت
شد در ره او به فرق پویان
با خویشتن این سرود گویان
کای دل به موافقان درآویز
وز چنگ مخالفان بپرهیز
در راه وفا قدم ز سر کن
وآیین جفا ز سر به در کن
زین راه کسی که داردت باز
از همرهیش درون بپرداز
گر هست به رهرویت میلی
همراه تو بس خیال لیلی
لیلی می گوی و راه می رو
وآسوده درین پناه می رو
لیلی ز جهان تو را پسند است
هر کس که جز اوست بر تو بند است
از هر چه نه اوست بند بگسل
پیوند ز ناپسند بگسل
می زد زینسان ترانه خاص
می رفت بر آن ترانه رقاص
پا کرده ز سر به رسم هر روز
پی برد به کوی آن دل افروز
هر چیز که بود دیدنی دید
رازی که توان شنید بشنید
چون شب شد ازان مقام برگشت
با خوشدلی تمام برگشت
آمد غمگین و رفت دلشاد
حال دل عاشقان چنین باد