شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۴۵ - در خاتمهٔ کتاب
جامی
جامی( یوسف و زلیخا )
146

بخش ۴۵ - در خاتمهٔ کتاب

بحمدالله که بر رغم زمانه
به پایان آمد این دلکش فسانه
ورق ها از پریشانی رهیدند
به دامن پای جمعیت کشیدند
چو گل هر دم رواجی تازه شان باد!
ز پیوند بقا شیرازه شان باد!
کتابی بین به کلک صدق مرقوم
به نام عاشق و معشوق مرسوم
ز نامش طوطی آسای ام شکرخا
چو بردم نام یوسف با زلیخا
بود هر داستان زو بوستانی
به هر بستان ز گل رویان نشانی
هزاران تازه گل در وی شکفته
دوصد نرگس به خواب ناز خفته
به هر سو جدول از هر چشمه ساری
پر از آب لطافت جویباری
نظر در آبش از دل غم بشوید
غبار از خاطر درهم بشوید
ز جانش سر زند سر وفایی
ز جیب آرد برون دست دعایی
ز موج بهر الطاف الهی
کند این تشنه لب را قطره خواهی
چو آرد تازه گل ها را در آغوش
نگردد باغبان بر وی فراموش
سخن را از دعا دادی تمامی
به آمرزش زبان بگشای جامی!